چهارشنبه، تیر ۳۱

از تولد تا خلاصی، مانده دو دانگی



از خواب بیدار می‌شوی و سی‌وپنج‌ساله‌ای. دردناک نیست چرا؟ لبخند بر لبت می‌نشیند و با خودت می‌گویی: لعنتی هنوز که داری نفس می‌کشی. بدحال می‌شوی. لباست را به بی‌جانی بر تن می‌کنی. به خیابان می‌زنی. کوچه‌ها آشناست و چهره‌ها ناشناس. گیجی‌و‌گم. مرور می‌کنی همه‌ی آن‌چه را در اخیر سال‌ها از سر گذرانده‌ای و دردی تازه‌نفس میهمان می‌شود، پسِ سرت را. تو اما نمی‌خواهی چیزی را تغییر دهی. پذیرش در سی‌وپنج‌سالگی بسیار ساده‌ترست. در بیست و بیست‌وچندسالگی‌ات، یاغی‌ هستی؛ سرکشی می‌کنی و طوفان به پا می‌کنی. در سی‌وپنج‌سالگی اما گردن خم می‌کنی؛ می‌پذیری؛ گاهی با لبخندی مسموم و گاهی با درگیریِ درونی؛ اما آن‌چه مهم‌ست این‌ست که وا می‌دهی؛ رها می‌کنی. نفس نیست. جنگ مفهومی ندارد؛ سازش کارآمدترست. می‌پذیری حتی اگر به زبان و پناه می‌بری به کنج؛ به آن خلوت خودخواسته‌ی خود‌گزیده؛ به زاویه‌ی سقف؛ به شکاف دیوار اتاق که زبان گر باز می‌کرد؛ چه حال‌وروزها؛ چه شب‌ها را که ساکت بود و با تو خون بلعیده بود. گفتن را چه سود که چون فریادرسی نیست؛ بگذارید ملال مکتوم بماند، حساسیت نشان ندهید، قبول کنید که بالاخره باید مُرد و تمام شد؛ حالا کمی هم دیرتر...

"بگذارید ملال مکتوم بماند، حساسیت نشان ندهید.| عشق | مارگریت دوراس | قاسم روبین

۱ نظر:

  1. از مارگریت دوراس فقط باران تابستان اش رو خوندم، اونم بخاطر نقدی بود که توی مجلۀ آدینه ازش خونده بودم.

    پاسخحذف