سه‌شنبه، آبان ۱۸

هفت دریایی که دریغ می‌داری


ایستاده ام در مقابل درب هزار توی تو،تا از راه برسی و کلید بچرخانی به قفل،من دفترچه ام را بردارم،بنشینم در مقابلت تو سکوت کنی چون همیشه و من از این سکوت چه ها که بخوانم و بنویسم در این دفتر به خاطر خاطره. از حال به بعد هر وقت خواستم با تو سخن بگویم نه از زنبق،نه از رُز،نه از باران خواهم گفت و نه هیچ استعاره به کار نخواهم بست.ساده چونان چوپان سادۀ دشت،از مرگ به دَرک گُل و از گِل به مرگ خواهم رسید،تو که نبودی خورشید پیرزنی بود و ماه دخترکی نشسته به شب های ماتم،خدای را بگو تا صدا و بوی باران را از شبان و روزان من دور کند به گاهی که تو نیستی . می خواهم دل را به ملامتی صریح و تلخ در سایه سار سکوتی خاموش میهمان کنم،چرا که در خموشی استعاره ها رخت بسته و شعر گوهری می شود ناب،بی هیچ تراشه ای از کلام گزاف.راستی تو را گفته بودم که در غیابت تصویرت را کنار دل نگاه می دارم چرا که نگذاشتی از صدایت به گندم، باران و آن نمی دانم کدام برسم.رخ از من پنهان کرده ای اما دل مَدار که تو را در هفت دریا به خواب می بینم هر شبی که آن شب را خوابی در پی باشد.سالیان پیش پدر می گفت:"دوست حرمت دارد،حریم حرمتش به جان نگاه می دار و آن را که این حرمت نداند از دست می دار". اما چه توان کرد که گاه آن دوست لعنتی دست می گذارد به فشردن کلیدهای روانت و تو نمی دانی، نیاموخته ای، عادت نکرده ای به جبران، ناچار تقلا می کنی و نفس می بُرانی در کوی فاصله ها و سکون بر می گزینی تا شاید رسیدن به مرز آرامش. اما تو ای مَرد در گوش یادت بماند دیگر بار اگر تو را قصد سفری بود چنین طولانی، دست مرا رها نکنی که بی تو تابم نیست،حالیا به کِشتی جان خوش نشستنی و رسیدنت میمون و پایدار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر