سه‌شنبه، آبان ۱۸

کاویده ای آغوش لبم را


چه آوازی را زمزمه می کردی؟هان،یادم آمد،... ... ... ... ... ... ،آره همین بود،در خطی صاف،مستقیم و صاف،کوتاهترین فاصله ممکن بین دو نقطه،غلتیدن در آغوش دوست بعد از یک گردش تلخ و تند،زمزمه هایت در دست نسیم و نگاهت بلغزد بر بید مجنون. روزی که دست هم را بگیریم در می یابیم که باید رفت به یک جای دور، دنبال بهشت و آن وقت است که می فهمیم بهشت در هیچ کجای جغرافیا وجود ندارد،آن وقت دست هم را می گیریم درتاریخ، و تا دنیا دنیاست. دست در دست هم ایم و همه جا روشن می شود، پاهای خشکم قوی می شوند و دویدم و دویدم با پاهای نحیفم اما آن جا چراغی روشن شد ،یافتم یافتم، در زمین ام ،چشمه ناب طلایی از جای پای تو می جوشد،حرف های مبهم را خط زده ایی،خط خطی هایت لابه لای سطرهای من پیداست و پیدا دست توست که کاویده ای، کاویده ای تنم را، و پیدا لب توست که جسته ای لبم را و امروز لب های من بوسه می کارند بر چشم های دور تو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر