آه، این زخم کهنهی ناسور، سرگردان میکند مرا
در بند درون که باشی، تو را چه توفیر انسانی باشی رانده یا پرندهای در قفس
همزبانی و همدلی را چه سود که به هیج ندای مهری فریفته نخواهیشد
تباه شدهای تو، تباه
تا رکب فرورفتهای به اشک، این یاقوت بیرنگ
سیلاب کنون تا گلوگاه و تو خود میفریبی
این نخستین و واپسین اشک است در این غم و تو را هیچ اختیار نیست
تو را غروری است آشکار و خنده زند ناشایست بر اشکهایِ شرمآگین
و تو چنان مردی بازگشته از کارزار این زخم را چون مدالی زرین پاسمیداری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر