سفرم همیشه از همین جا شروع
میشود که آرایشگاهام را میروم، وقت بازگشت همینطور با عجله چشمی میگردانم به
ویترینها بی آنکه توقف کنم، میگذرم با سرعت و هر چه را از نظر گذشت همان میشود
چشمچرانیام بر کالاها. خرید عید دوست ندارم، به این میماند که خودت را بفریبی
که امسال با دیگر سالها متفاوت است و درست از اولین روز سال جدید سرت کوبیده میشود
به دیوار تکرار و روزمرهگی زندهگی. امسال هم به رسم معهود آرایشگاه رفتم، تند
تند از کنار ویترینها گذشتم، حتی احساسم این بود که در حال دویدن و فرار هستم. به
خانه که رسیدم، سر و سامان دادم به آن چه که باید. چمدان را گذاشتم وسط اتاق، در
کمد لباس ها را باز کردم و از آنچه لازم بود برداشتم. حالا نوبت لوازم آرایش بود.
بعد با خودم گفتم: خوب که چه؟ تو که نمیخواهی بیایی. بعد فکر کردم بیخیال مگر یک
کیف کوچک به اندازه کف دست چقدر جا میگیرد. حالا نوبت عطر شده بود، که بی عطر مرا
زندگی مباد. چند کتاب از کتابخانه جدا کردم و از کشوی میز تحریر دوربین، دفترچه
خاطرات امسال، که به عادتِ چند سال گذشته، روز بیستوهشتم اسفند، سوزانده میشود.
تقویم نود و یک، نود و یک؟ چرا قلبم تیر کشید؟ بیخیال، انواع شارژر، امپیتریپلیر،
مترجم جیبی، عینک، و... و قفلهای چمدان که چفت میشوند و من که سنگ میشوم از
تصور روزهای سخت و تلخی که قرار است در این شهر بگذرانم. دلم فشرده میشود از هجوم
گزندهٔ خاطراتی شوم که با هر بار قصد سفر به اهواز زنده میشوند. چه خوش سعادتاند
آنان که رسم بیخیالی میدانند،آنان که میدانند چگونه سهرابِ یاد کُشَند.من نیز
بخت خویش میآزمایم در بیتفاوتی، جامم را لبریز میکنم، سیگاری میگیرانم. پنجره
را تا انتها باز میکنم، در هرهٔ آن مینشینم و پاهایم را به بیرون آویزان میکنم.قربانی
میخواند: "ای کبوتر از آشیان کردی کرانه." یادم باشد شارژر لپناپ را
بردارم. چه فراموشکار شدهام این روزها. سردم است، لرز میکنم، صدایت در گوش یادم
طنین میاندازد: " سرما میخوری دیوانه ". باد دمی بیهیچ واسطه گیسوانم
را به بازی میگیرد، آب راکد دریاها در دلم میلرزد. چه خیال خامی بود پیش از این
سفر امید بستن به دیدارت. تْرَکْ بعدی شروع شده و قربانی میخواند: " زبان
خامه ندارد سر بیان فراق، وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق، سری که بر سر گردون به
فخر میسودم، به راستان که نهادم بر آستان فراق". در این رفتن خیس میخورم و
اشکهایم این حادثه را اعتبار میبخشد و من در هر سطر تو را دوباره در کنارم مینویسم.
موبایل که زنگ میخورد خنجری است بر هدف که کجای کاری دیوانه فاصله در میان است.
سوت قطار به یادم میآورد که چگونه میتوان زندهزنده و نفسکشان، مُرد. ریسهٔ
ماهیان مُرده در کنارهٔ کارون با انزجار تشییع میشوند. در آخرین سوت قبل از حرکت
قطار مسخ میشوم و دلم را جا میگذارم. چگونه میتوان مرگ را توصیف کرد وقتی سهمی
از نمیدانمهای توست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر