وقتی برایش از هراس نبودنش میگویم
چنان نگاهم میکند انگار که هرگز نرفته بود
میگویم تو مثل پرندهای هر جا دلت بخواهد پرواز میکنی
همیشه من میمانم چشم براه
چنان نگاهم میکند یعنی هنوز که نرفتهام
گوشهای مینشینم و زانوی غمهایم را محکم بغل میگیرم
و حواسم به اوست که رد نگاهش را گم نکنم
وهم رفتنش مرا در خود میبلعد
بازوان توانمندش که محاصرهام میکنند
حلقه آغوشش که تنگتر میشود
بوسهاش را که میگذارد بر پیشانیم
لبش که مماس میشود بر لبم
میداند، میدانم وقت تمام است باید برود
میدانیم که جاده حریف قدری است
چنان نگاهم میکند انگار که هرگز نرفته بود
میگویم تو مثل پرندهای هر جا دلت بخواهد پرواز میکنی
همیشه من میمانم چشم براه
چنان نگاهم میکند یعنی هنوز که نرفتهام
گوشهای مینشینم و زانوی غمهایم را محکم بغل میگیرم
و حواسم به اوست که رد نگاهش را گم نکنم
وهم رفتنش مرا در خود میبلعد
بازوان توانمندش که محاصرهام میکنند
حلقه آغوشش که تنگتر میشود
بوسهاش را که میگذارد بر پیشانیم
لبش که مماس میشود بر لبم
میداند، میدانم وقت تمام است باید برود
میدانیم که جاده حریف قدری است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر