هوا سوز زیادی داشت، زن لباس زیادی نپوشیده بود، روبهروی دریا نشستهبود و اشکهایش بیاختیار میریخت. خودش را فریب میداد که از سوز سرماست، هوا سرد است، باد میوزد، برای همین است که چشمهایم میسوزد و اشک میآید، نه اصلاً دلیلش دلتنگی نیست. من مدتهاست که نبودنش را پذیرفتهام.
چند متر آن طرفتر مرد آتش روشن کردهبود، و در ذهن خاطراتش را مرور میکرد، به شعله ها نگاه کرد و یادش آمد که آن شب چگونه عشقش همچون این شعلهها رقصان بود، در میان جمع میدرخشید. اشک را از گوشه چشم پاک کرد. کاش هنوز هم کنار هم بودند.
زن ایستاد بالای سر مرد و گفت: سردمه میتونم کنار آتیش بشینم. مرد حرف نزد، تنها با حرکت سر تأییدکرد. زن نشست و دستانش را بر بالای شعله آتش پشت و رو میکرد و گاهی آنها را به هم میمالید. مرد پاکت سیگار را از جیب درآورد؛ کاغذ آلومینیومی رنگ بالای آن را باز کرد؛ به ته پاکت با انگشت ضربهای زد، یک دانه سیگار بالاتر آمد. آن را بیرون کشید و بر لب گذاشت. ضربۀ دیگری به پاکت زد، سهسیگار کمی بیرون آمدند. پاکت را به سمت زن گرفت؛ زن یکی برداشت. داشت سرش را به شعله نزدیک میکرد که سیگار را بگیراند؛ که مرد فندکش را زیر سیگارش نگاه داشت. سیگار زن که روشن شد؛ فندک را برد زیر سیگار خودش؛ نفسش را تو کشید و سیگار روشن شد. هیچکدام حرفی نزدند. حتی یک کلمه. زن سیگارش که تمام شد؛ ایستاد. دست راستش را به سمت مرد دراز کرد و گفت: ممنونم. مرد از جایش تکان نخورد؛ در حالی که نشسته بود دست راست را به سمت زن دراز کرد، هیچ نگفت؛ تنها لبخندی کمجان بر لبانش نشست. زن از او دور میشد و مرد رفتنش را نگاه کرد و گفت: همه میروند.
دو روز بعد زن به کنار ساحل آمد، مرد را دید که باز همانجا نشسته است. آتش روشن بود. رفت و بیهیچحرفی نشست کنار آتش. مرد سلام کرد و این بار زن بود که جوابی نداد؛ فقط سرش را تکان داد. بعد از گذشت چند دقیقه مرد پرسید: سیگار؟ زن سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد. کنار هم نشستند، بیهیچکلامی. ملاقات هر شب تکرار میشد؛ در سکوتی مرگ آور. دلهای شکسته و زخم دیده، چه زود همدیگر را پیدا میکنند،حتی بی آن که تارهای صوتی به زحمت بیافتند و خود را بجنبانند و صدایی ایجاد شود؛ گویی برای شنیدن حرفِ دلِ خونین شده نیازی به کلام نیست.
در حدود یک ماه از این دیدارهای شبانه کنار ساحل میگذشت. یکی از این شبها مرد علاوه بر سیگارش چند بطری نیز کنار خود داشت. در سکوت سیگارهایشان روشن و خاموش میشد. کنار آتش، پشتبهپشت هم نشستهبودند. هر یک کمر دیگری را تکیهگاه خویش کردهبود و بطریها بودند که یکی پس از دیگری خالی میشدند و به کناری گذاشته میشدند. این نوشیدن، قفل زبانها را گشود. داستانهای زندگی خود را برای آن دیگری گفتند. گفتند و گفتند و گفتند و در کنار هم برای اوهای رفتۀ خود گریستند. مرد، زن را به خانه دعوت کرد: دیر وقته؛ خونۀ من نزدیکه؛ شبو بمون، صبح برو. زن قبول کرد. چقدر با هم احساس نزدیکی میکردند، سرداران مغلوبی بودند که هنوز دل در گرو کشتۀ خود داشتند. به خانه که رسیدند مرد گفت: از روزی که اون رفته، تختمو عوض کردم، تختم یهنفرهست. زن خندید و گفت: از وقتی اون رفت روی زمین میخوابم. مرد گفت: جامون میشه، میتونیم کنار هم بخوابیم. کمربهکمر هم روی تخت یکنفره دراز کشیدند. زن با خودش گفت: این تخت یکنفره چقدر بزرگ و جادار است؛ در حالی که تخت دونفره ما کوچک بود. انگار خفه میشدم. مرد فکر میکرد، چقدر خوب است که امشب یک آدم دیگر با او در خانه نفس میکشد.
از نیمه های شب بود که زن احساس کرد چه آغوش گرم و مطمئنی و خودش را در آن آغوش رها کرد. مدتها بود این همه احساس آرامش نداشت. مرد غرق در لذت و قدرت حس کرد دارد خواب میبیند، چه جسم لطیف و مهربانی. صبح که چشمها باز شد. لب، لب را در خواب یافتهبود. هر دو حیران که چه وقت به آغوش هم خزیدهبودند. نگاههایشان از هم میگریخت، شرمگین بودند از این بغلخوابی ناآگانه. در سکوت میز صبحانه چیده شد؛ محتویات بشقابها و لیوانها خورده شد؛ میز را جمع کردند؛ زن ظرفها را شست و مرد میز را دستمال کشید. زن گفت: خوب دیگه بهتره برم. مرد گفت: که اینطور. و زن را تا دم درب بدرقه کرد. لحظۀ آخر نگاهها بههم گره خورد اما هیچکدام حرفی نزدند. زن یک قدم به جلو برداشت. مرد درب را بست. زن یک قدم به عقب برگشت، پاهایش تحمل وزنش را نداشت. نشست و به در تکیهزد. مرد از داخل به درب تکیه دادهبود، دلش نمیخواست به خانه خالی برگردد. زن با خود گفت: کاش گفته بود، بمان. مرد با خود گفت: کاش مانده بود. زن یک نفس عمیق کشید و به سوی زندگی خود گام برداشت. مرد دستش را روی زانو گذاشت؛ کمر راست کرد و به درون خانۀ غم گرفتۀ خود برگشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر