چهارشنبه، آبان ۱۸

یک دل سیر سیلی


زن کارهای خانه را انجام داد. در فاصلۀ میان انجام کارهایش با دخترک‌ش بازی کرد. چیزی به آمدن مرد نمانده بود. دوش گرفت. تن دخترک را شست. از حمام که بیرون‌آمدند دو لیوان آب پرتقال خنک روی میز گذاشت. دختر را بلند کرد و نشاند روی اوپن آشپزخانه. آب‌میوه که تمام شد به اتاق رفتند. لباس تنِ دختر کرد. لباس پوشید. موهای دختر را خشک کرد. دخترک از اتاق بیرون دوید و رفت سراغ عروسک‌هایش. موهایش را خشک و آرایش ملایمی به صورت نشاند. دختر از پنجره نگاه کرد، اما پدر هنوز نیامده بود.
صدای در آمد، از آشپزخانه سلام بلندی داد، زیر غذا را کم کرد، برای استقبال از مرد، خودش را به اتاق نشیمن رساند. مرد جواب سلامش را داده و نداده، پرسید: پرده چرا کنار رفته ؟ زن گفت: نمی‌دانم، شاید این فسقلی بازی می‌کرده و کنارش زده. مرد به سمت پنجره رفت. زن با خود گفت: کاش امشب خراب نشود. مرد بیرون را نگاه کرد؛ پسر جوانی در خیابان ایستاده، به دیوار روبه‌رو تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. مرد پرده را با خشونت کشید، آن را صاف کرد جوری که خیالش راحت باشد؛ از بیرون کسی به داخل خانه دید ندارد. زن پشت سر مرد ایستاده بود، حیران. خودش را کنترل کرد، لبخند بر لب نشاند و پرسید:شام می‌خو... سؤال‌ش تمام نشده بود که صورتش از شدت ضریۀ سیلی سوخت. دخترک از صدای سیلی برگشت و به پدر و مادر نگاه کرد. در به هم کوبیده شد. مرد بود که از خانه بیرون رفت.
زن پرده را کنار زد تا دلیل این تغیُر مرد را بداند، چشمش به پسرک افتاد، در ترکیبی از اشک و خنده، دخترک را که داشت دامن لباسش را می‌کشید؛ بغل کرد و گفت: این هم از قصۀ امشب. دخترک را بوسید و بدون خوردن شام، به اتاق رفتند؛ در تختِ دخترک مچاله شد و کنار هم به خواب رفتند.    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر