زن رو به روی میز آرایش نشسته بود و با سرعت هر کدام از لوازم آرایشی را بر میداشت به صورت خود، همانجا که لازم بود میکشد و دوباره سرجایش میگذاشت و نوبت بعدی میشد. مرد روی تخت دراز کشیده بود و سیگار بر لب آماده شدن زن را نگاه میکرد. لبخندش را بر صورت مرد پاشید و گفت: تمام شد. عطر را برداشت یک فشار زیر این گوش، یک فشار زیر آن یکی گوش، یکی زیر گلو، یکی بر مچ آنجا که نبض داشت، مچهایش را به هم مالید. پیراهنش را پوشید و عقبعقب به سمت مرد گام برداشت، درست مقابل مرد ایستاد. مرد دستاش را از پشت گردن تا میانهی کمر روی مهرهها حرکتداد و زیپ پیراهن او را بالا کشید. زن برگشت و همینطور لبخند بر لب کراوات مرد را محکم کرد. دامان لباسش را کمی بالا زد، لبۀ تخت نشست. داشت کفشاش را میپوشید که گرمای لبان مرد را حس کرد. حرکت لبها از پشت گردن، آنجا که رویش موها تمام میشود، شروع میشد و به سمت زیر گوش حرکت میکرد، همزمان او را میبویید، عمیق. زن گفت: دیرمان میشود باشد وقتی برگشتیم، اما مرد بیاهمیت ادامهداد. چنان او را می بویید پنداری او را میبلعد. بیهنگام قبل از رفتن به میهمانی با تمام وجود تن زن را خواسته بود. صدای نفسهایشان در خانه کوچکشان پیچیده بود، تنشان که آرام گرفت کنار هم روی تخت دراز کشیدند و به مرتب شدن تنفسشان در سکوت گوش میدادند.
مرد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت دیر شده بود. به سرعت آماده شدند. زن دستی به موها و آرایشاش کشید. دست در دست هم از خانه بیرون رفتند. به آخرین پله که رسیدند پای زن پیچ خورد و پاشنۀ کفشش شکست، به خانه برگشت تا کفشاش را عوض کند و مرد به طرف ماشین رفت. در جای راننده نشست تا زن برگردد. زن کفشهایش را زیر رو رو میکرد تا کفش مناسب دیگری را انتخاب کند و مرد با خودش فکر میکرد چقدر لفتاش میدهد، احتمالاً با کسی تلفنی حرف میزند. این فکر مثل خوره به جانش افتاد، با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان راه افتاد، دستش که به دستگیره رسید، زن از داخل در را باز کرد و گفت: زود باش بریم، دیر شده. مرد نگاه مشکوکی کرد و هیچ نگفت. تمام راه را که رانندگی میکرد، این فکر لحظهای دست از سرش بر نمیداشت که کفش عوضکردن این همه طول نمیکشد، زن با چه کسی حرف میزده؟ با چه کسی؟ با چه کسی؟
کنار در تالار ماشین را پارک کردند، جشن ازدواج دو دوست همدانشگاهی بود، بعد از سالها همدیگر را یافته بودند و این یافتن نتیجهاش تصمیم ازدواج بود. زن و مرد عدهای از مهمانها را میشناختند، همدورهایهایی که چهار سال را با هم سپری کردهبودند. جشن مفصلی بود هر گوشه را که نگاه میکردی با گل پوشاندهشدهبود، نور چراغها چشم را خیره میکرد. میزها مملو بود از انواع خوراکیها و نوشیدنیها، هیچ چیز کم نبود. عروس و داماد در میان جمع میدرخشیدند، زوج مناسبی بودند، بسیار برازندۀ هم.
کمکم تالار داشت شلوغ و شلوغتر می شد، زن از جایش برخاست، نگاهش با چشمان مرد تلاقی کرد. گفت: میروم به عروس و داماد تبریک بگویم، اگر میخواهی تو هم بیا. مرد شانه بالا انداخت و گفت: نه، تو برو من بعداً میام. زن هنوز چند قدمی از مرد دور نشدهبود که کسی صدایش کرد. سرش را که برگرداند، از پسرهای قدیمی دانشکده بود. لبخندی بر پهنای صورتش نقش بست، خوشحال شد، بعد از این همه مدت دوستان قدیمی را میدید. میدانست که ازدواج کرده، داشت از او حال همسرش را میپرسید، که مرد بازویش را چنگ زد و او را در مقابل چشمان حیرت زدۀ مهمانها کشانکشان به سمت در میبرد و فریاد میزد: فهمیدم، با چه کسی تلفنی حرف میزدی. فهمیدم، بالاخره فهمیدم.
زن با صدای زنگ در از خواب پرید. پستچی بود که احضاریه دادگاه را به زن تسلیم کرد. هراسان و سراسیمه خودش را به دادگاه رساند. ترس زبانش را بند آوردهبود، با خود اندیشید اینبار به چه کسی اهانت کرده؟ این بار چه کسی را زیر ضربات مشتهایش گرفته؟ نگران بود و سرگشته. با خود گفت: وای، اگر کسی را کشته باشد چه، اگر... اگر... این اگرها تا رسیدن به درب دادگاه لحظهای راحتاش نگذاشت. وارد اتاق قاضی که شد، مرد فریاد زد: ایناهاش، ایناهاش، خودشه این یه فاحشه است، یه مادهسگ هرزۀ خیابونی. زن گفت: آروم باش، بذار ببینم این بار چه کار کردی، چه بلایی سر مردم آوردی؟ سعیداشت مرد را آرام کند که صدای قاضی چونان پتکی، محکم، بر سرش کوبیده شد: خانوم همسرتون از شما شکایت کرده، میدونید مجازات زنا سنگساره؟ زن وحشتزده به سمت قاضی چرخید و گفت: متوجه نشدم، چی فرمودین؟ قاضی گفت: همسر شما مدعی است که وقتی ایشون میرن سر کار، شما افراد ذکور غریبهای رو به منزل راه میدین و مشغول خوشگذرونی میشین. زن به میان حرف قاضی دوید: تهمت میزند جناب قاضی، متوهم است. او اصلاً سر کار نمیرود، اخراجش کردهاند، به همه پرخاش میکرد، به همه حمله میبرد، به همه مشکوک است. مرد فریاد زد: دروغ میگوید بدکاره، فریب حرفهایش را نخورید، مظلومنمایی میکند. قاضی مرد را دعوت به سکوت کرد و رو به زن گفت: همسرتان برای اثبات حرفهایش شاهد دارد، اگر نمیتوانید دلیلی برای اثبات حرفهایتان داشته باشید، بیتوجه به صحبتهای قاضی زن کارت دکتر را از کیفش بیرون آورد و گفت شما میتوانید همین الان با دکترش تماس بگیرید. از جایش بلند شد تا کارت را به قاضی برساند. مرد کارت را از دست زن قاپ زد و مچاله کرد، خندهای شیطانی کرد و به زن حمله کرد. اگر قاضی نبود معلوم نبود چه بلایی بر سر زن بیپناه میآمد. مرد را دو سرباز از اتاق بیرون میبردند در حالی که الفاظ رکیکی که از دهانش خارج میشد، فضا را مسموم میکرد و زن از شرم به خود میپیچید و در خود مچاله میشد. زن خجالت زده و خموده آنجا را، به قصد مطب روانپزشک ترک کرد .برگۀ گزارش شرح بیماری را از پزشک گرفت، دوباره به دادگاه برگشت و نامه را به پروندۀ شکایت افزود. به خانه برگشت.
در خانه را باز کرد. مرد آنجا نشسته بود. در را که بست ترس بر وجودش مستولی شد. مرد از جایش بلند شد و به سمت زن گام برداشت. زن یک قدم عقب رفت. وجودش مملو از نفرت و وحشت بود. نترس، میخواهم در آغوشت بگیرم، میدانی، من، من، خیلی دوستتدارم، مرد بود که این را گفت. زن را در آغوش کشید، گیسوان زن را بویید. پشت گردنش را بوسید. زن حس کرد تمام تنش یخ میزند. اکراه درونش موج میزد. آن شب را با انزجار در آغوش مرد به صبح رساند. چشمهایش را که باز کرد، چشمانش افتاد به تخت خالی، او بیرون رفته بود، از جایش برخاست. ملحفه ها را عوض کرد، گردگیری کرد و جارو ، کف زمین را شست. لباس ها را شست و غذا پخت، لباسها را اتو کرد آنها را تا و در کمد آویزان کرد. حمام کرد. حوله حمام کف زمین افتاد. موهایش را خشک کرد. لباسهایش را بر تن کرد. صورتش را با آرایش ملایمی پوشاند. کفشهایش را پوشید. کلیدها را روی میز گذاشت و از خانه خارج شد. در خانه را با تمام قدرت بست. صدای بسته شدن در، در فضا پیچید.
شب هنگام که مرد به خانه آمد همه جا را تمیز و مرتب دید، صدایش کرد اما جوابی نشنید. دوباره و دوباره صدایش کرد. اما جوابی در کار نبود. چشماش به کاغذ روی میز افتاد کاغذ را برداشت. شب بود، تا آنجا که چشم کار میکرد تاریکی بود و تاریکی. زن در پارک روی یک نیمکت متروک تنها نشسته بود. روسری خود را از سر برداشت و اجازه داده باد با گیسوانش بازی کند. هر دو زمزمه کردند: خسته ام، بریده ام، میروم تا بعد از ده سال نفس بکشم. زن از حفظ میخواند و مرد از روی کاغذ روی میز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر