چهارشنبه، آبان ۱۸

جراحت جدایی


روز قبل خارج از وقت ملاقات بود که اومد دیدنم، این‌جوری راحت‌تر بودیم. یه نگاه به مچ دستام کردم و به پرستار گفتم:"بهش بگو خوابه، نمی‌خوام کسی رو ببینم". حالم خوب نبود و نمی‌خواستم تو این حال ببینتم، چشامو گذاشتم رو هم و داشتم چهره‌شو تصور می‌کردم وقتی پرستار بهش می‌گه که خوابم، باورش نمی‌شه یه سری تکون می‌ده و می‌ره. که یه دست گرم پیشونیمو لمس کرد و گفت:"داشتیم؟". دستای بی‌جونمو گرفت جلوی صورتش. گفتم:"نمی‌خواستم این جوری ببینیم. گفت: الاغ و پیشونیمو بوسید. پرسید: چرا اینقدر دستات کبود شده. گفتم: میگن بد رگم، نمی‌تونن رگمو پیدا کنن. خندید و گفت: کار هر کس نیست خرمن کوفتن. رگ تو رو من پیدا می‌کنم. یه کمی نشست نزدیک وقت ملاقات که شد رفت. آروم شدم. دو روز بعد قرار بود مرخص شم که اومد دیدنم خواب بودم. بیدار که شدم دیدم دستم تو دستشه. چند تا از این دست بند رنگیا آورده بود گفت ببند به دستت که وقتی میای بیرون از اینجا که هی نگاه به دستات نکنی. کمی بعد، گفت: من برم؟ چیزی نمی‌خوای؟ گفتم: چرا، دریا می‌خوام. خندید که شوخی نکن. اما من کاملاً جدی بودم و ساکت نگاش می‌کردم. نگاه می‌کرد و هیچی نمی‌گفت. سرشو خاروند یه نگاهی به ساعت کرد و گفت: بر می‌گردم. موقعی که مرخص شدم دم در خروجی بیمارستان ایستاده بود. در مقابل چشمان حیرت زده مامان گفتم: می‌خوام برم شمال. داشت از عصبانیت جنون می‌گرفت. اومدیم خونه و چیزایی که می‌خواستمو برداشتم. جرات نداشتم به چشای مامان نگاه کنم. گفت: بخواب عقب تا برسیم. نخواستم. بدعنق بودم و کم‌ تحمل، این بیماریِ بی‌موقع کلافه‌َم کرده بود. رفتم جلو نشستم. رفت صندلی راننده ( اون نشست پشت فرمون ). نگرانی و دلهره رو تو چشاش می‌دیدم. می‌فهمیدم دلش راضی نیست اما قول داده بود. ساکت بود. هیچی نمی‌گفت. دست چپم رو پای راستش بود و دست راستش رو دست چپم. دست چپش به فرمون بود  و هر دفه دستشو برای عوض کردن دنده بر می داشت وقتی دوباره می ذاشت رو دستم نوازش ملایمشو حس می‌کردم. یه چشش به جاده بود یه چشش به من. سنگینی نگاهش نمی‌ذاشت خوابم ببره. چقدر خسته بودم اما نمی‌شد اعتراض کرد، خودم خواسته بودم این سفر بی موقع رو. رسیدیم. هوا  عالی بود. دلم می‌خواست چادر بزنیم و کنار آتیش بشینیم. وقتی بهش گفتم، چنان اخمی کرد که ترجیح دادم ساکت شم. شب رو موندیم تو ماشین. نشست صندلی عقب بهش تکیه دادم. یه دستش حلقه شده بود دور تنم. به دستش با موهام جنگ نرم می‌کرد. سرم رو شونش بود. اون نشست و من دراز کشیدم. مچاله شدم و سرمو گذاشتم رو پاش. چشامو که بستم گرمای لباش رو حس کردم. بوسیدن رو خیلی خوب بلده. چشامو و باز کردم نگاهمون به هم گره خورد. لبامو از هم باز کردم که بگم... دستشو گذاشت رو لبمو گفت چقدر دلم برای تنت تنگ شده و دستش روی پستی بلندی های تنم حرکت می‌کرد. بر جستگی شلوارشو می‌تونستم حس کنم. گفت: کاش حالت خوب بود. گفتم: کاش خونه بودیم. چقدر امن بود کنارش بودن. چقدر گرمه. کاش تموم نمی‌شد، کاش فردا نمی‌یومد. برگشتیم. منو رسوند در خونه. وحشیانه لبمو بوسید. باید می‌رفت. دوباره جاده و راه. لعنت به این جبر جغرافیایی. اومدم تو اتاق لباسمو عوض کردم. خزیدم زیر پتو. چشام داشت گرم می‌شد که اس‌ام‌اس اومد. نگاه کردم دیدم نوشته: لعنتی باهام چکار می‌کنی. دفه دیگه همین جا تموم نمی‌شه. جواب دادم: هووم. زود برگرد، منتظرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر