چقدر
دوست می دارم دیدار تو را یک بار،یک بار ،روی در روی،مرا ببخش از این که می خواهم
تنهایی تو را
غافلگیر کنم و بر شب تو وارد شوم ،آن جا که چشم گم می شود و تردید
تهدید می کند.بر من ببخش اگر
بی اجازه بر عادات تو وارد می شوم،و در سایۀ تو خود را محبوس
می کنم و این چنین است که احساس
می کنم،سرانجام می توانم وقتی تو در کاناپه ایی بزرگ میان کاغذها و
کتاب ها و کابوس ها در خوابی ،
سر بر پایت بگذارم و قرار یابم.نمی دانم چرا اما خیال می کنم تو آن
قدر از حیات دوری که دیگر نمی توانی
دستت را به دست کسی دهی و من با همۀ بودنم آن را از آن خود می
کنم.دست خفته ات را که منجمد
می کند مرا،و انگیزه می شود که از هوش روم،آه این دست،این دست،من
دیگر دوشیزه نیستم.این انجماد
را با آتش تن تو در هم می شکنم،قادر نیستم طرحی در آیینده ات افکنم
اما لبریز شادی ام،چرا که دست
کم در دل کلمات بی آن که بدانی کیستم،به من نگاه می افکنی و می
خوانی ام،و من شادم که دستم به
دست توست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر