چهارشنبه، آبان ۱۸

گذر این چند سال بی مادربزرگ


بعد از سه روز که در بیمارستان بستری بود کمی حالش بهتر شده بود، آن‌ شب با خیال کمی راحت‌تر نشستیم پای میز شام، هنوز یکی دو لقمه بیشتر هول نداده بودیم پایین که تلفن زنگ زد. ساعت ١٠ شب. از بیمارستان بود. حال بیمارتان وخیم است، خودتان را برسانید. از این که چطور رسیدیم بیمارستان چیزی یادم نمی‌آید، تنها چیزی که یادم مانده این است که می‌لرزیدم از تصور این که الان تمام می‌کند.نفسم بند می‌آمد.اما زهی خیال باطل وقتی رسیدیم تمام کرده بود. همیشه خبر بد را صبح زود می دهند، اما او با همه متفاوت بود، حتی رفتنش.
مادر بزرگ... که ما او را "مامانی" می‌نامیدیم، رفت. به همین سادگی. و ما را با همه لحظه‌هایی که هرگز فراموش نمی‌شوند،‌ تنها گذاشت. آن اتفاق ِ سرد افتاد... و این خیال نبود بلکه واقعیتی است که هیچ‌گاه از یاد من نخواهد رفت.
جمیعت در گورستان موج می‌زد، پشت در غسال‌خانه هر کس منتظر بود صدایش بزنند و برود تو  و عزیزش را برای آخرین بار بشوید و ببیند. فکر می‌کردم شاید بترسم از دیدن بدن بی‌جان آنانی که از این دنیای کثیف وداع کرده‌اند اما پتو را که از دور او باز کردند چهره‌اش چون همیشه آرام بود. تمام مدتی که تنش برای آخرین بار شسته می‌شد به این فکر می‌کردم که عاشق حمام کردن بود و این آخرین باری است که آب بر تنش ریخته می‌شود. آخرین آب را بر صورت مهتابی‌اش ریختیم  و او را با پارچۀ سفید معهود پوشاندیم. تنش را به زمین سپردیم  و روحش را به آسمان بخشیدیم.

من ماندم  در حسرت سر نهادن دوباره بر پایش، لمس دوباره دستان گرمش و نگاه زیبا و مهر آگینش. سنگ صبور ِ همیشه خندانم، دلم همیشه برایت تنگ خواهد ماند. چه  آرام رفتی، جامۀ سپید به قامتت برازنده نبود که زود هنگام بود این رخت بر تن تو. مادربزرگ، رفتی بی آن که آخرین بوسه ام را بر پیشانی پاسخ دهی، رفتی بی آن که برای آخرین بار به من فرصت دهی از راه برسم و به تو سلام کنم... حتی تو را بگویم خداحافظ ! 

من، وقتی، زمزمه کردم، مامانی، خداحافظ. که تنت  بی جان بود و ما تنها در خبرها آوردیم گنجینه‌ ی خویش را به دست خاک می سپاریم. مادربزرگ اردیبهشت است و بوی بهشت تو چرا رفتی زیر خاک؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر