سرد است. خیلی سرد. تمام تنت مور مور شده. خزیدهای زیر پتو و
پیچیدهای به خود. کمی که جایت گرم شد، نرمنرمک چشمانت گرم میشود و نمیدانی کی
خوابت برده. از حمام آمدهای بیرون. گرمای حمام میگریزد. یخ زدهای. نگاهش میکنی.
خوابیده آرام. انگار قرار نیست هیچوقت بیدار شود. تنت را با حوله خشک میکنی. میایستی
بالای سرش. انگار نه انگار. متوجه حضورت نمیشود. حوله را از تن باز میکنی. روی
زمین میافتد. کنار تخت. سرما تنت را میگزد. میخزی زیر پتو. آرام با نوک انگشت
پایت پایش را لمس میکنی. آرام نزدیکتر میشوی. تنها هم را لمس میکنند.
چشمانش را نیمهباز میکند. لبخند میزنی، لبخند میزند. دستش را دور تنت حلقه میکند
و میکشدت سمت خودش. غلت میخوری و با یک حرکت در آغوشش هستی. گرمای تنش مستت میکند.
دست راستش زیر سرت، دست چپ پیچیده به تنت. جا میافتی در آغوشش. لبانش گردنت را
لمس میکند. رد زبانش کشیده میشود و بر جای میماند خیسی آن از زیر گوش تا گودی
ترقوه. دست راست از زیر گردنت کتف راستت را در اختیار دارد و دست چپ بر اندامت در
حرکت. نفسها سرعت میگیرند و فاصلهی میانشان کوتاه. تنها به هم میپیچد و برهم
میلغزد. آههایی برخواسته از لذت. جیغهای خفیف آخر ماجراست که دستت را دراز میکنی
اما رختخواب سرد است. سرت را برمیگردانی و جای خالیش را میبینی و از خواب پرت
میشوی به بیداری. زندگی به ضرب و زور شبیه قصه نمیشود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر