دوشنبه، آبان ۲۲

روزهای گذران

یک هو تصمیم می‌گیری یک چیزهایی را از زندگی‌ات بیرون کنی. شروع می‌کنی به زیر و رو کردن کمدها، کشوهای میزتوالت، کارتن‌های بسته شده. بعد هی لباس‌های نو استفاده نشده را کنار می‌گذاری که برسانی به آنان که باید. لوازم آرایشی که مدت‌هاست استفاده نشده. کتاب‌هایی که فکر نمی‌کنی دیگربار بخواهی نگاهی به آن‌ها بیاندازی. بعدتر چشمت می‌خورد به یک بسته‌ی کوچک که با دقت در مشمایی پیچیده و چسب زده شده. چسب‌ها را که جدا و مشما را که باز می‌کنی، می‌رسی به جعبه‌ا‌ی کوچک. در آن را که باز می‌کنی چند مداد کوچک می‌بینی متعلق به سال‌های کودکی و با خود می‌شماری که چندسال می‌گذرد. ده سال، بیست سال، نه بیشتر از این است که مادر آن‌ها را نگهداری کرده. پرت می‌شوی به یک سا‌ل‌هایی. کاش آن‌روزها برمی‌‌گشت. چه درد ناسوری است، نوستالژی درد. کاش مادر خواب نبود. آن‌وقت می‌رفتی، در آغوشش می‌گرفتی و بوسه می‌زدی بر دستانش برای زنده‌نگه‌داشتن روزهایت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر