یک روزی مثل امروز،
ویرانی، خراب و بههمریخته. این داغانی را از روزهای پیشین بر شانه حمل کردهای. بیش
از اینش را تاب نمیآوری. نه خوب میشوی، نه این بغض لعنتی میشکند. یک دوستی هست
که زنگ بزنی و بگویی: «برویم بیرون؟» بگوید: «الان ؟» بگویی: «هوم.» بگوید: «آمدم.» میآید. مینشینید توی ماشین. حرف میزنید از همهچیز جز آنچه خرابت کرده،
جز آنچه خرابش کرده. تمام دنیا را با کلام زیر و رو میکنید. با خاطرات، دانستهها،
تفاهم و با اختلاف نظرهاتان. میگویید و میگویید و میگویید. سبک که نه اما
بهتری. سیگارهایی که دود میشود و نم بارانی که شیشهها را به اشک نشانده. سرد است
هوا، حس نمیکنی اما. حضور دوست گرمتر از هواست. زندگی همین است، همین چیزهای
بزرگ. همین یک روزی، یک دوستی. یک دوستهایی. همه چیز عالی است. یک سوءتفاهم اما
یکهو سیاه میکند شبترا، شبش را. یکهو داستانی که هیچ سرش تو نبودهای خراب
میکند شبت را، شبش را. درد امانت میبرد. نفس بالا نمیآید و جان آشوب است.
کاش فردا روز دیگری باشد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر