یکشنبه، آذر ۵

بسه، دیگه بسه


زندگی تا یک جاهایی سفید است، درست مثل دسته‌ی کاغذهای سفید که  روی میزتحریر خودنمایی می‌کنند. خاک خورده‌اند. مدت‌هاست کاری به کارشان نداری. عادت کرده‌ای به تایپ کردن. یک شبی مثل امشب اما دلت سخت گرفته‌ست. دلت سخت می‌خواهد فریاد بزند که می‌خواهی. از جایت بلند می‌شوی. جمع‌شان می‌کنی. به سمت سطل زباله می‌روی. ناگهان سرت گیج می‌رود، چشمت سیاهی می‌رود، زانویت خالی می‌کند. می‌نشینی روی زمین نه به اراده‌ی که به ناچار و تسلیم ضعف. دستت را می‌گیری به طبقه‌ی کتابخانه. از جایت بلند می‌شوی. خودکاری آمده زیر دستت دوباره می‌نشینی روی زمین. سفیدی کاغذها چشم را می‌زند. خودکار را با مشت نگه می‌داری. خط می‌کشی، خط می‌کشی، خط می‌کشی. حس می‌کنی خودکار دارد می‌شکند. بعد شروع می‌کنی به نوشتن و نوشتن. احساس می‌کنی چقدر فریاد داری که محبوس است به زندان گلو. به خودت که می‌آیی می‌بینی یک ساعت است که داری می‌نویسی و می‌نویسی و می‌نویسی و نوشتن‌ت را تمام کرده‌ای با: خسته‌م، بسه، بسه، دیگه بسه، نمی‌کشم، دیگه بس‌امه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر