گفت: راحت بودی؟
گفتم: اوهوم.
گفت: تنهایی نترسیدی.
گفتم: نه، میدونی که عادت کردم، مدتهاست.
گفت: میدونم.
گفتم: اوهوم.
گفت: تنهایی نترسیدی.
گفتم: نه، میدونی که عادت کردم، مدتهاست.
گفت: میدونم.
قطع که کرد، میخواستم
بگویم: نمیدونی، تو هیچی نمیدونی، کاش میدونستی که باید باشی. که باید میبودی.
که باید سرم را میگذاشتم روی شانهات. که باید دستم را میگرفتی که نترسم. که
باید اشکم را پاک میکردی. که چقدر لازم بود باشی. اشکم دوید از گوشهی چشم پایین
و گذشت از روی گونه و رسید زیر گلو و گفتم: میدونی که عادت کردم، مدتهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر