سه‌شنبه، دی ۱۲

کاش بودی

سعی دارم به بازی، لالایی، قصه و عتاب پسرک را بخوابانم، انرژی‌ام تحلیل رفته، طاقتم دارد تمام می‌شود که می‌گوید: وقتی عصبانی می‌شی بیشتر دوست دارم.
یک هو اشکم می‌ریزد و می‌گویم: تو رو خدا بخواب، خسته‌م.
می‌گوید: خب بذار من بخوابونمت بیا بخواب تو تخت.
اشک‌هایم با سرعت بیشتری می‌ریزد. سرم را می‌گذارم روی بالشت کنارش. می‌نشیند، اشک‌هایم را با انگشتان کوچکش پاک می‌کند و موهایم را به بازی می‌گیرد و من به اشک می‌ریزم بی‌وقفه.
می‌گوید: می‌دونم دلت دیگه جا نداره.
و من اشک‌هایم بی‌امان می‌بارند و فکر می‌کنم کاش بودی، کاش بودی، کاش بودی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر