شاید برای یک دانشجوی ادبیاتانگلیسی
یا فارغالتحصیل این رشته غمش بیشتر باشد تا دیگرانی که ترجمهی این آثار را
مطالعه کردند. وقتی وارد یک کتابفروشی میشوی که مساحتش (اگر واحد را درست بیان
کرده باشم) چندین برابر خانهای باشد که در آن ساکنی و چشم میگردانی تاقفسهی
ادبیات کلاسیک را پیدا کنی و در مسیر گامهایت نگاه میکنی و قیمتها شوکهات
کرده، 30درهم، 50درهم، 70درهم. دهانت باز است و چشمت دنبال آنچه میخواهی، میرسی
به آنجا. از بالا تا پایین نگاه میکنی، حراج ادبیات کلاسیک با جلد ساده 10 درهم و
با جلد سخت 15درهم. نمیفهمی چه شده که یکباره احساس خفهگی میکنی و چشمت میسوزد.
بعدترش با خودت فکر میکنی سالهای دانشکده چقدر انقلاب را زیر و رو کردی و خیلی
از آنها را پیدا نکردی. بعد رفتی تا کرج، تا پارکینگ مهندس طاها که یک پارکینگ را
تبدیل کرده بود به کتابفروشیای که کپی کتابها را میفروخت. غصهات میگیرد. یاد
حرف استاد بهروز میافتی که میگفت: "خوندن
این رشته اینجا درست مثل این میمونه که بخوای با یه درشکه با اسب و بدون چرخ حرکت
کنی."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر