گاهی اوقات همینجوری
برای خودت نشستهای کارَت را میکنی .سرت
به ترجمهای، کتابی، نوشتنی، ویرایشی
گرم است، یکهو یک بغض گنده میآید، مینشیند بیخ گلویت، لامروت نه پایین میرود
نه بالا میآید، بلند میشوی، برای خودت یک قهوه تلخ درست میکنی، سرش میکشی، داغداغ
و خودت را گول میزنی که الان راه گلویت باز میشود. دوباره مینشینی به انجام
کارهایت اما داری خودت را بازی میدهی، مگر این بغض لعنتی میشکند، مگر فرو خورده
میشود، تنها از درون تو را میخورد و میپاشد و ویرانت میکند. بلند میشوی
سیگاری میگیرانی. پنجره را باز میکنی و مینشینی هرهاش و مثل همیشه پاهایت را
آویزان می کنی بیرون. کمکَمَک صدایش میپیچد توی گوشَت که: "صدای باد است؟"
و تو میگویی: "اوهوم." میگوید: "دیوانه کجایی تو این باد و
بارون؟" "لب پنجره نشستم."
میگوید: "نیفتی پایین." حالا اما نشستهای سیگارت را دود میکنی و قفسهی
سینهات میسوزد. اینجا درست همینجا، اما بر خلاف همیشه رد اشک گونهات را نمیسوزاند،
آخر لعنتی اشک هم میداند باید وقتی میآید کسی باشد که سرت را به سینه بفشارد و
بگوید: "ششش، بس کن دیوانه، چیزی نیست، تمام میشود، میگذرد." تو را
به صدای گرم و نوازشگرت قسم، بیا و این نبودنها را تمام کن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر