به خواب دیدمت. در آغوشت بودم که ساز رفتن زدی. یک دستت را
از دور کمرم برداشتی و دست دیگرت دستی را که به بازی گرفته بودی رها کرد و دور میشدی،
دور. از خواب پریدم. اشک ریخته بودم به پهنای چهره. ریزش اشکها را وقفه نبود. سرم
را بر بالشت گذاشتم. خیس بود. خواب گریخت. چشمهایم را بر هم گذاشتم و فکر کردم شاید
زیادی خواستهاَمَت برای خودم و دوبارهتر ترسیم کردم شیوهی لب بر لب گذاشتنت را.
خواب در ربود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر