ساختمان نوساز کنارمان تقریبا تمام شده است. داربست زدهاند از حیاط پشتی خانهی ما که یکی از دیوارهایش را سفیدکاری، چه میدانم شاید سیمان، شاید هم گچکاری کنند. جناب آقای کارگر هم دارد با صدای انکرالاصواتش هوار میزند: " گل اومد، بهار اومد، من از تو دورم، دلبر مست ایکرِ گردن بلورم، زتو خواهم وفا کنی، یاد ما کنی..." دقیقا به همین فرم غلط و غلوط میخواند اما به دل مینشیند، از دل میخواند و هوار میزند برای دلبری که صدایش را نمیشنود و لابد با خودش فکر میکند حتما دلبرکش صدا را میشنود. من اما اینجا نشستهام خاموش، چشم دوختهام به این مانیتور لعنتی و هیچ کاری از دستم ساخته نیست. به قول و قرارهایم پای بستهام و نمیگویم که چقدر دلم برایت تنگ شده، که چقدر باید بیایی، که چقدر باید در آغوشم بگیری، که باید ببوسیام که باید ببویمت، که باید لب بر لبم بگذاری. من اما هیچ کاری نمیکنم، تنها نشستهام بر سر عهد و پیمانم که تحمل کنم که محکم باشم که نخواهم ببینمت که نخواهم صدایت را بشنوم. من، من لعنتی هیچ کار نمیکنم حتی جرات ندارم بگویم چقدر دلتنگم، مبادا برنجی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر