در سال شاید سه یا چهار دفعه پیش بیاد که صدای
موسیقی از اتاق من از حد معمول و معقول بلندتر باشه. الان از همون بارها بود. طبق
معمول هم سرما و گرما سرمان نمیشود، پنجره همیشه باز است از ترس این که یک وقتی
از غم نبودنش خفه نشویم. حدود سه ساعت است که تصنیف سخن عشق استاد شجریان برای نمیدانم
چندمینبار دارد ریپلی میشود.
استاد،
دارد میخواند:
سخن عشق
تو بیآنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از
حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز
پریشانی حالم
باز گویم که عیان است، چه
حاجت به بیانم
و این بغض لعنتی شکستنی نیست. چنگ به گلو انداختهام
و فشار میدهم که شاید این بغض از چشمانم سرریز شود، ای امان، امان از حال زار.
تلفن زنگ میخورد و همسایه پایین میفرمایند: دخترم، یا پنجره رو ببند یا ترانه رو
عوض کن، حالمون بد شد این همه پشتسر هم همینو گذاشتی. و من یک هو پرت میشوم از
حال خودم بیرون و کوبیده میشوم به دیوار.
بسوزه بسوزه
پاسخحذفپدر عاشقی رو میگم
بسوزه آقا، بسوزه، سوزاندمان،
حذفپدر عاشقی رو عرض میکنم.