از سالهای مدرسه که اجباری یکی دو بار رفته بودم مسجد
برای نمرهی پرورشی، دینی و از این بازیها، سالها میگذره و از اون موقع دیگه
خبری از مسجد رفتن نبود تا اون سالی که برای مراسم فوت پدر دوباره رفتم مسجد. بعد
از اون موقع تا الان دهسال گذشته. امروز با عمه که خانوم دایی باشن، رفتیم بیرون
پسرکش رو ببره کلاس قرآن، حالا به خودشون مربوطه که چرا این کار رو میکنن. یک
ساعت طول میکشید گفت: "بریم بشینیم توی مسجد تا کلاسش تموم شه." کفشم
رو درآوردم و گذاشتم توی جاکفشی که کارگری که اونجا بود گفت:"ببر با خودت من
مسئولیتی ندارم." کفشامونو بردیم تو با خودمون. عمه یکی دو تا از دوستاش، یا
بهتر بگم، مادرای همکلاسیهای پسرش رو دید. سلام و علیکی کردن و بعدش برای ثواب دو
رکعت نماز خوند توی مسجد. برگشت دید من هنوز ایستادم اون گوشه. گفت:"چرا نمیشینی؟"
گفتم:"اینقدر کثیفه که دلم نمیگیره بشینم، بوی گند کفش و جواب حالمو بد
کرده." انگشتش اشارهش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت:"ششش، زشته." با
خودم فکر کردم، دَرک
حالا که اومدم بشینم دیگه. نشستم و عمه مشغول قرآن خواندن شد و من همینجوری که
ستریم پلاس رو چک میکردم، ناخواسته به صحبتهای چند زن که کنارمان نشسته بودند
گوش میدادم. یکی از امتحان رانندگی میگفت، یکی از کارهای خونه، اونیکی از
مادرشوهرش، اون دیگری از طلاهایی که خریده بود و یکی دیگه میگفت:"نمیدونین
چه حالی داشتم، یه هو تو خواب حس کردم یکی دستشو گذاشته رو گلوم و فشار میده،
انگار داشت جونمو میگرفت، یه هو از خواب پریدم و داد زدم، یا زهرا، بچمو به تو
سپردم، نمیدونین دخترم نجات پیدا کرد، اون داشت تو بیمارستان جون میکند و من تو
خونه، یعنی نمیدونینها، اون زایید اما انگار من دوباره باهاش تو خواب دوباره
زاییدم." بعد اون خانومای دیگه تحتتأثیر قرار گرفته بودن، باید اشکاشونو میدیدین.
نگاهم بهشون بود که یه خانوم نشست کنارم و گفت:"باید ببینیش مثه مار میمونه،
خیلی حقه بازه، شوهرمو دزدیده، آدرس خونشو پیدا کردم، همسن و سال دختر خودمه،
یادش میدم، پدرشو درمیارم، شوهرمو هوایی کرده." بعد گفت:"به نظرت ول میکنه
بره؟ شکایتش میکنم، ج..هی کثافت، مَردمو گول زده" گفتم:"خانوم همسر
شما هم مقصره، البته شما هم مقصری." چنان رو ترش کرد و گفت:"واااا، من
مقصرم، شوهرم مقصره؟" گفتم:"بله، به هر حال مرد متعهدی نبوده و شما هم
حتماً این وسط یه چیزی کم گذاشتین که همسرتون..." حرفمو قطع کرد و یه مشما
پُر از آبنبات گرفت جلوم و گفت:"نیت کن و بردار، این مسجد نیتمو داده، اینم
نذرمه، خونه زنیکه پتیاره رو پیدا کردم." گفتم:"خب، به سلامتی، خدا رو
شکر." یه آبنبات برداشتم و فکر کردم نیت چی باشه، ببینمت؟ صداتو بشنوم؟
گرمای تنت رو دوباره حس کنم؟ نوازشت رو دوباره بخوام؟ گرمای دستاتو؟ لب بر لب
گذاشتن و وحشیانه بوسیدنت رو دوباره تمنا کنم؟ دوباره با تو بودن زیر بارون رو
بخوام؟ یا این که دوباره با هم سیگاری بکشیم که روشن کرده باشی و از لبت برداشته
باشی و داده باشی به من که سیگار خودتو روشن کنی؟ کدوم رو نیت کنم، هان؟ لعنتی
کدومو؟
دو قسمت این پُست قابل تامل بود برای من !
پاسخحذف"امروز با عمه که خانوم دایی باشن" نمی گم دو ساعت اما حداقل 2 دقیقه داشتم فکر می کردم که چطور عمه می تونه خانم دایی باشه و در آخر کشف رمز شد و این دو زاری کج ما افتاد.
"بله، به هر حال مرد متعهدی نبوده و شما هم حتماً این وسط یه چیزی کم گذاشتین که همسرتون..."
این جمله در کمال پختگی از وقایع روزگار گفته شده.
آنوتا