یک روزهایی هست که ناآرامی، هیچچیز نمیتواند از آن چه در
ذهنت چرخ میخورد دورت کند، نه سر مزار رفتن، نه موسیقی، نه نوشتن، نه...، نه هیچچیز
آرامت نمیکند، تصمیم میگیری نقب بزنی به ریشههای زنانگیات. ایستادن کنار گاز
و پخت حلوا. حلوا پختن در نگاه اول ساده به نظر میرسد. ترکیبی است از روغن و آرد،
شکر و گلاب و آب و زعفران و هل. حلوای انگشت پیچ که ما یعنی تک به تک دختران
خانواده پخت آن را زیر نظر مستقیم مادربزرگ یاد گرفتهایم یعنی ماهایی که شانسش را
داشتهایم از این به بعدیهایمان باید فکری به حال خود کنند که مادربزرگ دیگر
نیست. حالم که خوب نباشد میایستم به پختن حلوای انگشتپیچ، معمولش این است که
باید با حلوای گندم باشد برای این که زود رنگ میگیرد. با آرد سفید که مشغول شوی
دوبرابر زمان میبرد و تو باید مراقب باشی، باید همهاش حواست باشد که سوخته
نشود، که ته نگیرد، که کمرنگ نماند، که تیره نشود، که آردش گلوله نشود، که روغنش
کم نباشد، که روغنش زیاد نباشد و شناور نماند. شعله گاز کم و زیاد نباشد. باید
بدانی کی شعله را کم و کی زیاد کنی. بعد داری این کارها را مثل یک رباط انجام میدهی
از روی عادت، قشنگترش میشود از روی تمرین زیاد، یعنی فکر نمیکنی که حالا وقت
فلان است، مثل یک ماشین اتومات کارهایش را انجام میدهی، مغزت اما مثل ماشین کار
میکند. متوقف نمیشود. مدام دارد چنگ میاندازد به دلت، به گلویت که هی فلانی
خاطرت هست فلان و بیسار. بعدتر همانطور که هممیزنی و هممیزنی، یکهو یک ذره
آرد داغ شده با روغن میپرد روی دستت و عجب سوختنی، دلت هم میسوزد اما اشکت نمیآید
و دلت برای مادربزرگ تنگ میشود و یادت میآید که میگفت: مادر جان، با آرد و روغن
که کار میکنی، مغزت باید توی قابلمهت باشه، ازش غافل شی، تلافی میکنه، شروع میکنه
به پریدن و سوختگیش دیر خوب میشه. من که حواسم به تو بود. هیچوقت ازت غافل
نشدم. تو چرا یاغی شدی و دلمو سوزوندی؟!
عکس: حلوای انگشتپیچ
عکاس و آشپز: صبور بانو
زمان: امروز
عکاس و آشپز: صبور بانو
زمان: امروز

هوس حلوا کردم
پاسخ دادنحذفای جان، کاش بودی.
حذف