پاهام میلرزید.
سرم گیج میرفت و چشام سیاهی. سکندری خوردم و احساس بیوزنی کردم، میان زمین و آسمون
معلق بودم. یکهو از جا کنده شدم. خودمو تو بغلش دیدم. من رو به خودش چسبونده
بود. چشام رو که دوباره باز کردم با اخم و چشای نمدار نگام کرد و با صدایی عصبانی
ولی مهربون گفت: لعنتی چرا مراقب خودت نیستی. دلخور از عتابی که متوجهام کرده بود
گفتم: ولم کن. صداش بلندتر شد که: مراقب خودت نیستی، یه کم حواستو بده به خودت. کلافه
شده بودم از فشار حلقهی بازوش دور تنم. از این همه خشم نگاهش نزدیک به نگاهم.
اشکم چکید. گفت: ششش آروم باش. گریه نکن. میدونی که اشکت به همام میریزه. با
سرانگشتاش اشکم رو پاک کرد. میخواستم بگم...
میخواستم بگم... گرمای لباش ساکتم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر