دوشنبه، اردیبهشت ۹

سردار حسود


او داشت می‌گفت:
رنگ این لباس خیلی به تو می‌آید، برق چشای سبزتُ بیشتر کرده. خوش‌به‌حال اون مردی که...
دستش با کمی خشونت دور کمرم حلقه شد و رو به اون گفت: بله، بسیار مرد خوشبختی است از داشتنش. 
سرش را تکان داد به معنای خداحافظ. تقریباً مرا کشید و با خودش به طرف دیگر سالن برد.
خندیدم و گفتم: حسود!
گفت: ربطی نداره.
در راه سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و چشمانم بسته بود.
گرمای دستش را بر دستم حس کردم.گفت: نمی‌دونم چی شد، یه هو بد خلق شدم، ببخشید.
ساکت ماندم که دلخورم. به زحمت لبخندم از سر لذت را مخفی کردم.
با خود فکر می‌کردم، چه تلاشی می‌کند برای مخفی کردن این حسادت مردانه. سردار فاتحی‌ست مغلوب من.



.پ.ن: سال‌های زندگی مثل باد می‌گذرند و از آن‌ها تنها خنجر خاطره می‌ماند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر