نوشتهی آتنا رو که خوندم، یه هو پرت شدم به خیلی سال پیش. من هیچوقت تاج بهار نارنج نداشتم. هیچوقت هیچ تاجی به سرم نداشتم اما این نوشته منُ برد به سال شصت و پنج. به اولین سال مدرسه. اول دبستان. اونوقتا ما با خانواده پدریم زندگی میکردیم یه خونه درندشت، پدربزرگ و مادربزرگ، یه مشت عمه و عمو. خونهای که یه جورایی هیچ اختیاری نداشتیم، درست مثل یه مهمون. پدرم یا سر کار بود یا با دوستاش، یه مدت خیلی زیادی هم بیکار شد. بیشتر با دوستاش بود احتمال قریب به یقین خودش هم تحمل خانوادهشو نداشت. اصلاً این جماعت یک چیز خاصی هستن، تنها خاص خودشون. مادرم اما، مثل همین حالا تمام زندگی من بود و هست. توی باغ خونه چندتا درخت یاس بود که صبح زود هر روی که من میخواستم برم مدرسه، مادرم از درخت یاس باغ، یک عالمه گل یاس میچید و از ساقه اونا، یعنی از قسمت انتهایی گل با سوزن، نخُ رد میکرد و از مرکز گل بیرون میآورد تا این که به تعدادی که میخواست میرسید و تهش رو گره میزد و اونوقت من یه گردنبد یاس داشتم. بعد از خوردن صبحانه، لباسمو که میپوشیدم، قبل از بیرون رفتن از خونه، مادرم گردنبند رو میداشت گردنم. بیاغراق میتونم بگم و به یاد بیارم تا زمانی که درختها گل داشتن، منم هر روز گردنبد یاس داشتم. گاهی که فکر میکنم میبینم که توی اون اوضاع و شرایط، زندگی با اون خونوادهی عجیب، آدمایی که... مادرم چقدر حوصله داشت، چقدر عشق و عاطفهی مادریش قوی بود، یه وقتایی هم از ذهنم میگذره که شاید با این کارا حواس خودشو پرت میکرد، درست مثل الان من که سعی میکنم حواسمو از... پرت کنم به نمیدونم چی. اما نه، وقتی خوب نگاه میکنم، میبینم نه این اصلاً منصفانه نیست. درست مثل الان که هنوز تمام زندگیش برای ما داره میگذره اونوقتها هم جز این نبود. درستتر که نگاه میکنم، میفهمم نه من نمیتونستم یه آدمی باشم مثل مادرم که وسط اون همه سختی این همه گذشت و عشق داشته باشم. شاید این اون دلیلی هست که من مادر نیستم و یا شاید هیچوقت نتونم مادر باشم. شاید به جای نوشتن اینها الان باید بغلش میکردم و میبوسیدمش. شاید باید...
شايد هم اين نوشته رو خوند و خوشحال شد...
پاسخ دادنحذفشاید...
حذف