دلم میخواهد یک روزی در کنار دخترانم نشسته باشم پشت میز تحریرم که مثل همین
حالا پر است از خرت و پرتهای غیرضروری. موهای سپیدی که یک خط در میان کنون رج زدهاند،
نقشی کشیده باشند بر گیسوانم. پیراهنی بلند بر تن، درست تا میانۀ ساق پایم، قرمز.
موهایم را پشت سر جمع کرده باشم. موقر با اندک زیباییای باقیمانده از عهد شباب،
رژی با ته رنگ کالباسی و رژگونۀ ملایم آجری. هیچ تردیدی نداشته باشم و آن مرد روبهرو
که موهایش بر شقیقههای پرنبضش سفید شده و صورتی دارد کشیده و تهریشش مثل همیشه
مرتب است را با تحسین نگاه کنم در حالی که او صدای تلویزیون را کمی بلند کرده اما نگاهش به کتابی است که دارد میخواند. سرم را بالا بگیرم و صدایم را صاف کنم و لبخند بر
لب بنشانم و بگویم من دوستش دارم. شیفتهاش هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر