آدمها گاهی مینشینند رو به روی هم و حرف میزنند و حرف میزنند.
بعضی حرفها هست اما نمیتوانی چشمت را بدوزی به چشم او و بگویی که اصلاً اگر هم
میشد من آدم صاف نگاه کردن نیستم. میترسم از چشم آدمها از آن چیزی که در چشمشان
پنهان کردهاند. چشمها هیچوقت دروغ نمیگویند. دستها شاید، شاید ریا کنند اما
چشمها حاشا و کَلا. داشتم میگفتم که من آدم حرف زدنهای بعدی نیستم. حرفم را
الان اگر گفتم که گفتم اگرنه، میماند به دلم. بعدترش خودم را میخورم که باید
فلان را میگفتم. باید بهمان را گفتهباشم. بعد یک آدمهایی هم هستند که نمیتوانند
حرفشان را بگویند، از سر ناچاری چه کار میکنند، برمیدارند دستخط میفرستند.
ها؟ چی؟ دستخط. نه من آدم نامه نوشتن نیستم. هیچوقت نبودهام. تو اگر مثل من
آرام بودی، اگر مثل من تاب و تحمل فرصت دادن به آدمها را میداشتی الان هر کداممان
یکطرف نبودیم. پیشتر هم گفته بودمت که هیچگاه، هیچگاه فرصت حرف زدن را از آدمها
نگیر. همه نمیتوانند، پی صحبت داشته باشند. همه نمیتوانند حرفهایشان را بعدتر
بستهبندی کنند و بفرستند برایت. گاهی آدمها هم از این جنساند که منام. یک بار
اگر شنیدیشان شنیدی. نشنیدی تا ابد به دل آنها بماند و تو در جدال که آیا تمام
ماجرا همین بود؟!
چقدرم سخته از این جنس بودن
پاسخحذفهمان که «دیگر درد ندارد»
پاسخحذفسلام
پاسخحذفمن؛ آدم حرف زدن و حرف شنیدنم.
در چشمانش نگاه میکنم ولی اگر چیزی رو خراب کرده باشم، سرم رو پایین میندازم.
از پیدا کردن هرچیزی پشت چشم کسی! نمیترسم.
دست خط هم قبول میکنم، اما باید جواب هم داشته باشد [برای نوشته هایش] نه اینکه همینجوری چندخطی نوشته تا جوابیه ای صادر کند!!
شاید فرصت حرف زدن آدمها رو زیاد با سوال هایم! گرفتم... ولی من دنبال چیزی بودم که بوده، نه چیزی که بعدها ساخته شده!!
عقیده شما اینکه:
گاهی آدمها هم از این جنساند که منام. یک بار اگر شنیدیشان شنیدی. نشنیدی تا ابد به دل آنها بماند و تو در جدال که آیا تمام ماجرا همین بود؟!
من حاضرم از روی خودم رد بشم و بپرسم تمام ماجرا این بود، نگوید می میرم و برای زنده بودن هم تلاش میکنم
راستی...
اگر حرفم را نزنم هم می میرم، ولی اگر لازم باشد، خواهم مرد، بی چون و چرا