تولد پنجاهسالگیام باشد. در آغوشت باشم بعد از یک عشقبازی
رمانتیک، بعد از یک همآغوشی وحشی. از پشت در آغوش گرفتهباشیام. جا افتاده باشم
در آغوشت تا مرتب شوند، نفسها. لبات بر گردنم باشد و بپرسی، یخ کردهای چرا؟ نشنوی
جواب. چشمهایم بسته باشد. برگردی، لب بر لبهای سردم بگذاری. و من تمام شده باشم
از پیش. آه، کاش رنگ از رخ پریدنات را میدیدم به گاهِ مُردنام.
امروز اما ناگهان از خواب پریدهام و سیوسهسالهام. و
دارایی من همه موهایی است سفید، پراکنده بر ذهن مشوشام. چشمانی بیفروغ. لبی بیرنگ.
رخی پریدهرنگ. دستانی پیشازموعد لرزان. قلبی مریض. سرگیجههایی ممتد. دلی ناآرام. جانی بیقرار. پاهایی سست. فشار خون پایین و فشار چشم بالا. و تو،
تویی که ندارمت هنوز. خواهی آیا بازآمدن به پنجاهسالگیام؟ آه که این همه سالِ بی
تو، میگذرد و باقیمانده به مرگ اندکی. باز خواهی گشت، آیا، ای آرزوی هر روز
من؟!!!
خیلی تلخ بود ...
پاسخحذفامیدوارم ک ب آرزوت برسی
پاسخحذفت مثل تخته نرد.... هی تاس یا طاس بندازی ... همش جفت یک بیاد ... همش ببازی... همش مارس شی ... همش ..همش همش
پاسخحذفت رو بیخیال
م مثل من
خ مثل خر
س مثل سرطان
اصلا همون ت مثل تیر
مثل بد بختی
مثل مرگ
مثل شوریه خون
مثل خاطرات بد
مثل تنفر از تیـــــــــر