یکشنبه، مرداد ۶

از جنازه می‌ترسی

با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم. صدای آن‌طرف خط بدون سلام و احوال‌پرسی گفت:" از جنازه که نمی‌ترسی؟" یخ کرده بودم نمی‌توانستم کلمه‌ای بر زبان آورم. دوباره گفت:" شنیدی؟" یک نفس عمیق کشیدم و با صدایی که به سختی شنیده ‌می‌شد، پرسیدم:" تمام شد؟!" هیچ نگفت. بغض‌اش ترکید. صدای زار زدن‌ش می‌پیچید توی گوشی. می‌چرخید و می‌چرخید و مثل پتک کوبیده می‌شد بر سرم. نمی‌توانستم نفس بکشم. گفت: می‌دونی که خواسته بود زیادی شلوغ‌ش نکنیم." داشتم خفه می‌شدم. گفتم: "می‌دونم."

پشت در غسال‌خانه جمعیت موج می‌زد. صدای شیون و زجه عرش را تکان می‌داد. مردانی با شانه‌های لرزان و چهره‌های گریان و زنانی با صداهای گرفته و گاه‌وبی‌گاه جیغ و ناله، در کنار هم ایستاده بودند. من، مادرش و پدرش بی‌صدا کنار هم بر سکویی نشسته بودیم. هیچ‌کدام‌مان چیزی نمی‌گفت. انگاری از یکدیگر می‌ترسیدیم. پدرش دستش را برشانه‌ام گذاشت و گفت:"اگه می‌ترسی نرو داخل." گفتم:"نمی‌ترسم. می‌رم تو." اولین بار و آخرین باری که وارد غسال‌خانه شده بودم وقتی بود که قرار بود، تن بی‌جان مادربزرگ را بشوییم. بوی کافور می‌خورد زیر بینی. اذیت نبودم اما حال غریبی بود. بو و مویه انگار فضایی ساخته بود در عالم رویا. بوی کافور و گلاب و حلوا و گل را می‌شد تشخیص داد. زنان و مردان سیاه‌پوش. صدای لاالله‌الاالله. صدای جیغ زنان هر بار که درب باز می‌شد و مُردۀ شسته و پاک به بیرون فرستاده می‌شد. صدا کردند:"اقوام خانوم محمدی." نمی‌دانستم به مادرش نگاه کنم یا نه. سر پا ایستادم گفتم:" مامان." سعی کرده بودم صدایم نلرزد، نشده بود. لرزید بد هم لرزید. دستم را گرفت اما از جایش بلند نشد. دوباره صدای زن پیچید:"محمدی، کسی میاد داخل با خودمون بشوریمش؟" دستش را فشار دادم. از جا بلند شد. گفتم:" اینجاییم. ما می‌شوریم." پیچیده بودنش توی پتو. گفت:"بایستید کنار تا من بگم بیاین." ایستادیم گوشه. خانوم‌های مُرده‌شور به گاهی موقع رفت‌وآمد می‌خوردند به مُرده‌هایی که صف شده‌ بودند روی زمین. یکی‌شان با پا دست جنازه را هول داد به سمت بدن. کلافه شدم. یک قدم به سمت‌ش برداشتم و گفتم: خانوم این چه..." مادرش دستم را کشید و گفت:"ش‌ش‌ش، آروم باش. کار هرروزشونه." نوبت جنازۀ ما شد. با کمک دو زن دیگر گذاشتیم‌اش روی سکو. زن دستور می‌داد. "سرشو بلند کن. به شکمش دست بکش. سر و صورت را با آب و صابون بشور. سمت راست و چپ هر کدوم سه بار از جلو و عقب. بار سوم با کافور بشور. خشکش کن. بیچینش توی کفن. بذارین‌ش توی پتوی تمیز. بذارین‌ش توی تابوت." برعکس همیشه چقدر آروم خوابیده بود. خبری نبود از سروصدا و شروشور اون دوست مهدکودک. تا دم در بردیمش. زن گفت:"بگین مرداتون بیان." با تشریفات لازم. سپردیمش به خاک. سوار ماشین شدیم. برگشتیم در خونه. مادرش مرا بوسید و گفت:" حالا که اون نیست. ما رو فراموش نکنی." بغلم کرد. گفتم:"می‌مونم اینجا." گفت:"نه، حداقل امشب نه." پدرش محکم بغلم کرد و گفت:"تنهامون نذار بابا. ممنون که اومدی." گفتم:"بابا، من..." گفت:"هیچی نگو. وقتی رسیدی خونه زنگ بزن." من رفتم. من امروز رفتم و بهترین دوست بچگیامو با دستای خودم به خاک امانت دادم. من تمام بچگی، مهدکودک، دبستان، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه رو خاک کردم. من بازی‌ها، کتاب‌ها، موسیقی، سینماها و تئاترها، صنایع دستی، نمایشگاه‌ها، پیاده‌روی‌ها را به خاک سپردم. من بیست‌وهشت سال، دوستی را به خاک سپردم و برگشتم خانه. ماندم من و مشتی عکس و خاطره و دست‌نوشته.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر