یک شبی مثل امشب، نشستهای توی اتاف. پنجره باز است. بوی
باران میفهمی، صدای باران میشنوی. میایستی کنار پنجره. از پشت شیشههای خیس باغ
را نگاه میکنی. دلت تنگ میشود. همینجور الکی الکی برای کسی که... پنجره را باز
میکنی. یک نفس عمیق میکشی. سیگارت را میگیرانی. یادت میافتد به آن شب بارانی
به آن سیگارهای دود شده در باران و تاریکی. خاطرهها دست از سرت برنمیدارند.
گذشتهها نشتر میزنند. سیگارت که به انتها میرسد. پنجره را میبندی. آهی... و برمیگردی سر کارت، پشت میز. از مدار اختیارت خارج است اما، هی شناور میشوی میان
زمان. کنترلی نیست، رسوب میکنی در خود.
تازه شو در باران،
پاسخحذفبا تکانی که هر قطره به یک برگ دهد
بکِش آن هرم رطوبت به درون
همنفس با دم آرام درخت
بگشا پنجره ات، دست ببر در باران
سهم خود را بگیر از تازه ترین مهمان ها
ژاله کن صورت خود را به هزار قطرۀ نو
بگشا لب به نخستین خوشامد گویی