پنجشنبه، بهمن ۲۹

وَ لَن تای

یک. خب، تمام شد؟ هم را دیدید؟ خرس‌ها و گل‌ها و قلبهای سرخ‌تان را رد و بدل کردید؟ آرام سرجای‌تان نشستید؟ اما، اما حواستان بود به اطرافتان؟ به آن دخترکان و پسرکانی که هنوز آدامس‌خرسی می‌جویدند و هنوز دلشان می‌رفت برای بادکنک؟ دیدید آن‌ها را که چه بی‌پروا دست هم را گرفته‌بودند و دست دیگرشان بستنی را نزدیک دهان‌شان می‌برد برای لیس‌زدن. دیدید سن عشق چقدر از اوج رسوایی و پیری، پایین افتاده‌است. خطر را لمس‌کردید؟ ترسیدید؟ من اما وحشت‌کردم از حادثه‌، نفسم‌گرفت از فکرِ شاید ندانم‌کاری‌هاشان، از پیشرفت تکنولوژی و این‌همه نباید در این سن، دانسته‌هاشان. نگاه‌کردم به چشم اویی که چه شهر قشنگ شده و همه عشاق و به‌به اما... این ترس رهایم نکرد که ببینم ماجرای خطرناکِ بلوغی ناهنگام را. هدف؟ هیچ. شاید هشداری به خودم که هی فلانی یا اگر دلت خواست، ای بهمانی، ببین چه در کمین نوجوانان است.

دو. یک را یک گوشه نگه‌دارید، سه را بخوانید.

سه. آقایی با محاسن و سبیلِ سفید، انگاری بابانوئل، پشت سرم ایستاده بود در صف تاکسی. گفت: «بابا جان این وَ لَن تای که می‌گن، من دقیقاً نمی‌دونم چی هست. می‌گن روز عاشقاس.» گفنم: «یه کمی‌اش اداست پدر وگرنه وقتی کسی رو دوست‌داری، می‌شه هرروز روز اون باشه.» گفت: «زمان ما هم از این خبرا نبود ولی خب حالا فرق کرده. امشب تولدشه، مریم رو می‌گم. پنجاه‌ساله زنمه.» لبخند زدم. ادامه‌داد: «امشب بچه‌ها میان دیدنش، منم واسش شکلات خریدم و گل رز، یه عالمه رولت. گفتم دلش نشکنه از پسِ کارایِ جوونا بر نمیام. شاد می‌‌شه، نه؟ » تاکسی رسید. گفتم: «حتماً، شما بشینین جلو دسته‌گلتون خراب نشه.» گفت:«جوون باید چیزفهم باشه.»

چهار. عاشق بمونید خب. چه‌کاریه، یه‌روز عاشق یه‌روز فارغ! تازه باید بفهمیم حتی وقتی دسته‌گل دستشون نیست، دوست‌دارن جلو بشینن و راحت‌ترن.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر