چشمانت روی ساعت یازدهوپنجاهونه
دقیقهی شب ثابت میماند. با خودت میشماری هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه... و یکثانیهی
دیگر، ساعت دیجیتال، روی گوشی، ساعت صفر را نمایش میدهد. به مدد یکثانیه، یکسال
دیگر گذشت و این یکثانیه، دستت را میگیرد و پرتت میکند، وسط میانسالی. اتفاق
خاصی نمیافتد، انگار دیگر مهم نباشد کجای دههی چهارمِ نفسکشیدنت باشی. قطار میشود
آنهمه آرزو و امید که سوختند به آهها و اشکها. غریبچیزیست میانسالی؛ جدی
بودن، سخت و کمحوصله بودن، القابیست که کوبیده میشوند به صورت تو، بیهیچ
ملاحظه و رحمی. واقعیت! و تو ماندهای کجاست آن صفت مهربانی که پسِ خود میکشیدیش!
سؤال؟ چه شد که اینجا ایستادهام، اینجا که از خود ترسیدهام. که چه میشود مرا که
دیگر اصلاً مهم نیست فردا چه میشود. که دلت میخواهد همه را، همهی اوها و همهی
آنچه را داشتهای کناری بگذاری و به فراموشی بسپاری و بروی. که رفتن واژهی درستی
نیست که درستتر اینکه بگریزی. که طعم خون دهانت را دوبارهشو کنی. امروز اما من در مسیر، در این روزهای به چه حالی من از حالم
میگذرمها، در این روزهای زخمهای خوب
نشدنی ِ به زقزق نشسته. رفیقی دارم که میدانم رفیق است، رفیقِ جان. که بیشک از
دریا و باران بهترست و دوستتر میدارمش. که روزی، یک صندلی میگذارد و من سر بر
شانهاش، تکیه کنم و تا آخر دنیا برایم شعر بخواند که شعر جز صدای او نیست. که او
آنیست که میداند چه کند با جانخسته و روح وحشیام که دنیا نه صمیمیست و نه
امن. سخن که آغاز میکند اما، گرمست و جاوید. انار و سیب، اشارات بهشتاند در
مصاحبت او...
آن زن را که سرخ می پوشید و بر کنارۀ میدانی در شهر به انتظار می نشست را شنیده ای؟ روزگاری بر او گذشت که ورد زبان مردم شد اما روزگار او هم گذشت و ترسم روزگار تو نیز بگذرد. روزگار ما که گذشت. افسوس که لذت رنج فراق، شیرین تر از این تولدی است که دیگر تکرار نمی شود و ما چون پاک باختگان، این نقد ها را به آن نسیه می فروشیم و باز به انتظار می نشینیم. به انتظار چه؟... تولدی دیگر؟
پاسخحذفسلام
پاسخحذفلطفاً هر صد سال یکبار هم که شده یک چیزی بنویسید. الان از آخرین نوشته 150 سال گذشت، هنوز هیچ خبری نیست. کسی توی اون وبلاگ نیست به این امر رسیدگی کنه؟
هست، فقط خستهس...
حذف