پنجشنبه، فروردین ۳۱

آباجان

« توجه! توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است که معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد... »

   نشستم به دیدن «آباجان» اما آباجان ندیدم. خودم را دیدم که با صدای آژیر و فریاد معلم که هوار می‌زد بدوین تو سنگر، یالا بجنبین، دو پا دارم و دو پای دیگر هم قرض کرده‌ام و با دیگر بچه‌های کلاس، می‌دویم سمت سنگر. مادرم را دیدم که آسیمه‌سر جای پناه‌گرفتن، دویده بود سمت مدرسه. که ما خندان و شوخی‌کنان توی سنگر سربه‌سر هم می‌گذاشتیم و معلم طفلک می‌گفت نترسید، گریه نکنید و ما نمی‌ترسیدیم و خوشحال بودیم که درس نداریم و ناآگاه که چه می‌شود در این حوالی...

   من، آباجان ندیدم؛ شب‌های خمسه‌خمسه را دیدم. پنجره‌هایی را دیدم که سیاه رنگ کرده بودیم، مبادا نوری از روزنی، هلاکمان را سبب باشد. من خودم را دیدم که بالای بام چه نزدیک بودیم به جنگنده‌ها. من صف ماست و نان طولانی دیدم. من بیمارستان‌های پر از مجروح دیدم. نیاز به خون، دیدم.

   من آباجان ندیدم؛ بی‌آبی دیدم، بی‌برقی، بی‌غذایی، دارو نبود. من؟ من فرزند جنگ، من فرزند روزهای خونین خوزستان؛ با چنگ‌زدن به جان و دلم؛ بارها صدای خودم را رسا شنیده‌ام که در تنهایی و جمع گفته «به چه حقی این همه آدم به فنا می‌روند، برای خاک؟ چه ارزشی دارد این خاک که تو برایش تصمیم نگرفته باشی و به خاطر اختلاف دیگران، این همه آدم داریم، پاره‌پاره.» بعدتر صدای خودم را رساتر شنیده‌ام که ایرانم، ایرانم.

   من آباجان را اشک‌بار دیدم با خنده‌ی دیگرانی که حاضر بودند در سالن سینما. و دوباره‌تر با اکراه با خودم تکرار کردم، تهران که جنگ نبود، که نمی‌دانید جنگ چه بود. که باید بخندید به این تصاویر. که نباید در جان شما حک شده باشد که حق دارید ندانید. که جنگ آن نبود که شما دیدید. که هنوز متنفرم سلول به سلول از هر جنگی، جدلی، مرافعه‌ای.

   من آباجان ندیدم؛ من خودم را دیدم که روزی هزاربار به خودم می‌گویم، کاش جای دیگری دنیا آمده‌بودم و دوهزاربار به خودم می‌گویم کاش جای دیگری زندگی می‌کردم ولی ده‌هزاربار به خودم می‌گویم، آخ ایرانم، ایرانم، آخ ایرانم...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر