شنبه، تیر ۳۱

هی من؛ تولدت مبارک!

ساعت دوازده ضربه می‌نوازد و به فاصله‌ی اضافه شدن یک‌ثانیه، یک‌سال به سی‌وچند سالگیت افزوده می‌شود. و تنها دو دانگی مانده تا چهل‌سالگی و تو خوب که نگاه می‌کنی؛ می‌بینی هرگز آن نبوده‌ای، هرگز آن نشده‌ای که دلت خواسته. هیچ‌وقت در راه مدرسه، بستنی لیس نزده‌ای؛ آدامس بادکنکی باد نکرده‌ای، نترکانده‌ای، از صدایش کیف نکرده‌ای؛ مقنعه‌ی هم‌کلاسی‌ات را نکشیده‌ای؛ جیغ نزده‌ای. آرام راهنمایی را گذرانده‌ای و سربه‌زیر از دبیرستان گذشته‌ای. بعد از تعطیلی‌ها، هیچ‌وقت دل نسپرده‌ای به شیطنت، که چه؟ خانم بوده‌باشی. هه! بعد از گشوده‌شدن آهنین‌درهای دانشگاه، سرسپرده بودی به خواندن و نوشتن و درست نگاه‌کردن و انسان بودن. تلاشی مذبوحانه برای خوب بودن و ماندن و راضی بودنِ آن دیگران. و بعدتر عشق سوزان آن سیاه‌مَرد که سال‌های جوانی‌ات را سوزاند و خاکستر کرد و سپرد به دست‌های توانمند باد. حالا که نگاه‌ می‌کنی؛ حالا که درست‌تر نگاه می‌کنی؛ می‌بینی خسته‌ای. خسته از این مریم مقدسِ خودساخته‌ی دیگری‌پسند. از این زنِ نجنگیده به باخت‌داده جانش را. اما... اما در سی‌وچندسالگیت می‌خواهی از خط‌های قرمز بگذری؛ از این مرزهای خودخواسته. می‌خواهی یاغی باشی و سرکش و عصیان‌گر. تصمیم‌می‌گیری آن‌ چشم‌هایی نباشی که با لبانی خاموش، هر لایق و نالایقی را شنید و به جان خرید. این می‌شود که می‌خواهی خودت باشی. که یادت باشد از امروز باید فلان کرده‌ باشی و بهمان؛ در پاسخ‌ها اِل گفته باشی و بِل. که فریاد زده‌باشی . که چندچندی حسابت با خودت آشکار باشد. این‌می‌شود که بعد از این‌همه سال، می‌ایستی مقابل آینه و دستی می‌کشی به سپیدی‌های گیسوانت؛ رد خط زیر چشمانت را دنبال می‌کنی و بعد صاف چشم می‌دوزی در چشم‌هایت و می‌گویی: «هی من؛ تولدت مبارک!»

۱ نظر: