دوشنبه، مهر ۲۳

کریه بود زندگی

رنگ سرویسمون سبز بود و پشتش نوشته بود «سبزه به ناز می‌آید، حسونی به گاز می‌آید» سال‌ دوم‌دبیرستان، جای خونه‌مون تغییر کرد و باید با یه سرویس دیگه می‌رفتم اما دوستام اینقدر التماس کردن به آقای حسونی (راننده‌ی سرویس) که قبول کرد از دو کوچه بالاتر بپیچه، سوارم کنه و برگرده به مسیر اصلی. سرویسمون اتوبوس بود. من و سارا و اکی و عاطی، همیشه آخر ماشین می‌نشستیم، روی اون‌ صندلی بزرگه، نمی‌دونم روی چه حسابی آقای حسونی اجازه نمی‌داد کسی اون‌جا بشینه جز ما. همیشه صدامون می‌کردن دفتر مدرسه، چون نشسته‌ننشسته سارا داد می‌زد آق‌حسونی آتیش کن، ایشون هم هر کاستی سارا داده بود آتیش می‌کرد. و همه شروع می‌کردن به رقص و دست‌وآواز تا خونه. این بود که به عنوان سردسته مارو می‌بردن دفتر و حسونی هم مدام از طرف اسپکتور توبیخ می‌شد. من آدم دست‌زدن و شلوغ کردن نبودم، هنوز هم توی مهمونی‌ نقش دیوارو بازی می‌کنم البته برای کمک می‌شه خیالتون راحت باشه که نیروی خوبی‌ دم دست دارین. معمولاً از پشت شیشه بیرونو نگاه می‌کردم. یه‌بار که بردنمون اکی قاطی‌کرد که چرا هربار این خنگولو هم صدا می‌کنید، ناظممون بس که مهربون بود زد توی دهنش و گفت بی‌تربیت. اگه فکرمی‌کنین تغییری پیش اومد، بذارین خیالتونو راحت کنم که اصلاً و ابداً. صبح‌به‌صبح برای دل‌به‌نشاطی اون‌سه‌تا، ما چهارتا دفتر بودیم. تا اینکه یه‌روز وسط اون ترانه‌ها و آهنگ‌ها یه ترانه پخش شد که غمگین بود ولی خیلی خوب بود. همون یه‌بار. هیچیش یادم نمونده بود، فقط فهمیدم که شاهرخ خونده، اون سال‌ها پدرم از این ترانه‌ها خوششون نمیامد و به نظرشون مبتذل بودن و سال‌ها بعد صداش رو اونقدری دوست نداشتم که بشینم هرچی خونده رو گوش بدم و اون ترانه رو پیدا کنم. اما هربار، هربار، صدای شاهرخ رو می‌شنوم اون‌روز دوباره جون می‌گیره که نمی‌دونم چرا اشکم ریخت. سارا جاشو با اکی عوض کرد و گفت چته تو. گفتم هیچی. گفت پیاده می‌شیم و داد زد ما اینجا می‌ریم پایین. پیاده شدیم و پیاده رفتیم، زد زیر گریه و گفت و گفت و گفت. و چقدر زندگی زشت بود. چقدر تلخ و کریه بود. از اون‌روز توی دل اون دوستی‌چهارنفره، یه دوستی دونفره هم بود و گاهی سبب دلخوری. از فردای اون، هر صبحی کشوندمون دفتر، هرباری که ناظم به سارا گفت تو به جز خوشی و رقص چیزی حالیت نیست، من می‌گفتم اون کار نداره، من خواستم. و فاجعه اون روزی بود که بردنمون پیش مدیر که دیگه ناظم خسته شده بود از راپورت جاسوسا و از ول‌نکن بودن تیم ما. مدیر گفت تو گوه می‌خوری که می‌خوای، بخون یکی از اون ترانه‌های لجنو ببینم چی‌ان و اوه‌اوه من هیچی بلد نبودم. چنگ زد به موهامو و تقریباً از دفترش انداختم بیرون. از فردای اون‌روز فقط سارا رو می‌خواستن و من دم در منتظرش بودم، هربار میومد بیرون چشمک می‌زد و می‌گفت بریم کلاس. زندگی این‌قدر چرخید و چرخید تا بالاخره از هم جدا افتادیم و بعدتر اینقدر چرخیدیم و چرخیدیم که هم‌دیگه رو پیدا کردیم. بار اولی که با سارا قرار گذاشتم بعد از کلی‌سال، نشستیم روبه‌روی هم. پرسید خوبی، لبخند زدم. پرسیدم اصل حالت چطوره، گفت هنوز می‌رقصم. گفت میزونی. گفتم هه. و یک‌ساعت‌ونیم بعد رو بدون ردوبدل کردن کلمه‌ای به‌هم نگاه کردیم و سیگارکشیدیم و قهوه‌ نوشیدیم و گاهی لبخند تلخی. و این هنوز با کیفیت‌ترین مکالمه‌ای بود که تا امروز داشتم و خواهم داشت. هی‌هی‌هی روزگار، خنجرتو به ما زدی. شاهرخ، کاش اون روز لعنتی، نخونده بودی. کاش مثل هرروز فقط ترانه‌ها شاد بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر