دوشنبه، آبان ۷

حکایت نون و شین

نون و شین، از دوره‌ی ابتدایی همسایه و همکلاسی بودند و این همکلاسی بودن و یک جان به دو بدن بودن، ادامه داشت و داشت، تا سال‌ آخر متوسطه. درست بعد از تعطیلات نوروز بود که نون به شین خبر داد که دل داده به آقای کاف. همه­‌چیز خوب پیش می­‌رفت و نون و کاف نه یک دل که هزارویک دل، داده بودند به گرو. کم­کم شین داشت احساس تنهایی می‌­کرد و گله از این که دیگر مثل پیش­ترها نون برای دوستی با او وقتی ندارد و نمی­بینتش. این شد که هرازگاهی که نون و کاف با هم وعده‌­وعید داشتند، شین را هم خبر می­‌کرد که بیا و تنها نمان. روزها به شیرینی می­‌گشت و می­‌گشت و می­‌گشت تا روزی دکتر، قاصد شوم روزگار، خبر داد که پدر نون به بیماری‌ای دچاراست و برای درمان علاجی نیست الا خارجه رفتن. نون و خانواده ساک به دست راهی شدند که درمان را بجورند از غرباء. نون یک دیده خون و یک دیده آب، کاف را سپرد به شین که تا برگردم دلت را بده که چه می­‌کند حضرت آقا. از بد روزگار سفر کمی به درازا کشید و کم­‌کمک دست­خط فرستادن­‌های کاف بریده شد. پرس‌­وجو و کاغذ فرستادن برای شین هم حاصل درست‌­ودرمانی نداشت. چاره چون همیشه، کجا بود جز صبر. روزها گذشتند و بی­‌چاره­‌ی کار پدر، جنازه‌­ی مرد خانه بر دست، به خانه برگشتند. نون، سیاه­پوش پیغام فرستاد برای کاف که برگشته‌­ام اما رخت عزا بر تن کشیده‌­ام که کمی دیگر هم باید صبر کنی. جوابی نداشت از کاف و نه خب، از شین. مدتی گذشت. شین و کاف دست در دست هم آمدند به تسلابخشی و گفتن اصل خبر که مقرر است شین هفته‌­ی دیگر عروس خانه­‌ی کاف شود. به چه حالی بود و چه روزی، نون. ساقدوشی کرد و خواهری به جشنشان، خون دل خوران. ماجرا اما اینجا تمام نشد. در جشن نون، سعی می­‌کرد به غمزه و عشوه و رسم دلبری، دل از عین ببرد و بی‌­نتیجه نماند این عیاری. عین اما که بود. برادر شین که صد دل سپرد به نون. و چنین چرخ را بچرخانید که شد عروس خانواده­‌ی شین. نه به عشق که به کینه کشیدن. این دو زندگی اما دو سر سوخت بود و نه ساز که بساز. که نون عروس­ خانه‌­ی آن­‌ها شده بود به این تصمیم که با نزدیکی به شین و نون، برای همیشه خیانتشان را به یادشان آورد. هیچ­کدام اما زندگی نه به نامشان بود و نه به کامشان. و این وسط شین و نون دایم به اختلاف بودند و مشکلات. و عین طفلکی که در این میان به حقیقت دل داده بود به نون، مدام به تلاش برای دست یافتن به عشق نون و نون وقعی نمی­‌نهاد پس از گذشتن خر از پل. سال­‌های سال از این ماجرا گذشته است و اکنون نون و شین، هر دو مادربزرگانی شده‌­اند و هنوز که هنوز است هرکدام، چشم به زندگی آن دیگری دارند. و هنوز پرده عوض می­‌کنند به چشم  و هم­‌چشمی و پوست گونه و پلک می­‌کشند و چه و چه که نمی­‌کنند تا نشان دهند که من بهترم و چه درآغوش کشیدن‌­های مصنوعی در میان حضور آن دیگران و ادای دوست­‌داشتن طرف مقابل و چه تصنعی، و همیشه و هرروزشان به تلخی و زهری می­‌گذرد و چه سخت‌­تر است این نمایشی که هنوز بازیگران آن، دو یار دبستانی‌­ای هستند که حسادت و کینه تا سلول­‌سلولشان به رسوب نشسته است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر