می خوانمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم تو
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره خواب را
بایسته ایی چنان که تپیدن برای توست
بایسته ایی چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چنان که التهاب بیابان،سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیاز،جواب را...
آفتاب با صبر بلندش کنج حياط نشست
و
غروبم را تماشا کرد
اما چه صبورترند فالگيرانی
که تو را
در کف دستهايم
ديدند و هيچ نگفتند!
جا مانده است چيزی جايی
که هیچ گاه دگر
هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید
ــــ دل خوش ــــ
می گذاشتم پرندگانت ببويند
اگر گل سرخی بودی
به شعله ی زرتشتت می سپردم
اگر آتش بودی
اما تو گلی آتشی
و
پرنده ی زائری جز من نيست!
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم تو
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره خواب را
بایسته ایی چنان که تپیدن برای توست
بایسته ایی چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چنان که التهاب بیابان،سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیاز،جواب را...
آفتاب با صبر بلندش کنج حياط نشست
و
غروبم را تماشا کرد
اما چه صبورترند فالگيرانی
که تو را
در کف دستهايم
ديدند و هيچ نگفتند!
جا مانده است چيزی جايی
که هیچ گاه دگر
هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید
ــــ دل خوش ــــ
می گذاشتم پرندگانت ببويند
اگر گل سرخی بودی
به شعله ی زرتشتت می سپردم
اگر آتش بودی
اما تو گلی آتشی
و
پرنده ی زائری جز من نيست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر