عصاره ی تمام وجودم را کاشته ام،
در گلدانی که خاکش مفهوم بودن من است!
و شاخ و برگش تفسیر هستی تا خورده ام،
در بن بست کوچه های تکرار؛
کولبار رنج هایم را به دستت خواهم سپرد.
برای فراموش کردن تنها لبخندت کافی است.
من در تاریکترین شبهای دل گسستگی
تنها دریچه ی ناگشوده ی روحم را یافتم
دریچه ای که صبحگاهان
به دیدار خورشیدم می برد
و شب هنگام به میهمانی ماه ...
در گلدانی که خاکش مفهوم بودن من است!
و شاخ و برگش تفسیر هستی تا خورده ام،
در بن بست کوچه های تکرار؛
کولبار رنج هایم را به دستت خواهم سپرد.
برای فراموش کردن تنها لبخندت کافی است.
من در تاریکترین شبهای دل گسستگی
تنها دریچه ی ناگشوده ی روحم را یافتم
دریچه ای که صبحگاهان
به دیدار خورشیدم می برد
و شب هنگام به میهمانی ماه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر