بگذار به پاس آن که،
خورشید بی غروب آسمان دلم هستی،
من نیز؛
ماه بانوی وفادار شبهایت باشم.
به گناه،آلوده ترينم؛
آری اين بار به تطهيرم
تعميد رسولان به کار نايد
که پنجه های ابليس چنانم فرو شده در روح
گويا ديرگاهی است به تسخيرش در آمده ام!!!
ازبس که می خواهی و "نيست"،
بزرگ می شود و يک دفعه می شود همه چيز.
از بس که هی می خواهي و نبوده.
که اگر "بود"، "بزرگ" نمی شد!
خواهشِ تقسيم بر نيستی،
مساوی است با بی نهايت!!!
اين است راز بزرگ عاشق شدن.
شايد اگر "بود" از يک هم کمتر بود...
خورشید بی غروب آسمان دلم هستی،
من نیز؛
ماه بانوی وفادار شبهایت باشم.
به گناه،آلوده ترينم؛
آری اين بار به تطهيرم
تعميد رسولان به کار نايد
که پنجه های ابليس چنانم فرو شده در روح
گويا ديرگاهی است به تسخيرش در آمده ام!!!
ازبس که می خواهی و "نيست"،
بزرگ می شود و يک دفعه می شود همه چيز.
از بس که هی می خواهي و نبوده.
که اگر "بود"، "بزرگ" نمی شد!
خواهشِ تقسيم بر نيستی،
مساوی است با بی نهايت!!!
اين است راز بزرگ عاشق شدن.
شايد اگر "بود" از يک هم کمتر بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر