درون گاهواره هميشه خويش
به لالايي مدام تو گوش مي سپارم!
تا نداني مدتي است پا گرفته ام.
و سايه هاي خويش را؛
در ظلمت تو پنهان مي كنم.
و در گوش غروبي ترين آنها زمزمه مي كنم،
دست هاي تازه ايي بايد ماشه ها را بچكاند!
زبانم وديعه خشمی است که از سر جنون می وزد،
زلف تو خلاصه شبهای من است.
سمت خورشيدی می نشينم،
که دل به غنيمت های نور می سپارد.
اين ستاره که آويخته از رنجش زخم،
فرصت ثانيه عشق است،
که می نشيند بر دقايق دل ياءس خضوع!!!
برخيزم،برخيزم و به آداب شب
دست بر دست گره کنم بر سينه در خدمت صبح،
که از زلف يار بوی نقره ای نور می آيد!!!
به لالايي مدام تو گوش مي سپارم!
تا نداني مدتي است پا گرفته ام.
و سايه هاي خويش را؛
در ظلمت تو پنهان مي كنم.
و در گوش غروبي ترين آنها زمزمه مي كنم،
دست هاي تازه ايي بايد ماشه ها را بچكاند!
زبانم وديعه خشمی است که از سر جنون می وزد،
زلف تو خلاصه شبهای من است.
سمت خورشيدی می نشينم،
که دل به غنيمت های نور می سپارد.
اين ستاره که آويخته از رنجش زخم،
فرصت ثانيه عشق است،
که می نشيند بر دقايق دل ياءس خضوع!!!
برخيزم،برخيزم و به آداب شب
دست بر دست گره کنم بر سينه در خدمت صبح،
که از زلف يار بوی نقره ای نور می آيد!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر