پنجشنبه، آبان ۱۸

آبان ۱۳۸٥

با کدامین تدبیر،
          آخرین منزل غم را می توان تخمین زد؟
          من دلم مأمن صد رنج تهی بنیاد است،
          زین غم اما به که باید گفتن؟
          رنج بر رنج دلم افزون باد!
          من سزاوار غمم.







چگونه انسان در مسيری قرار می گيرد که نمی خواهد يا از پيش بدان نيانديشيده است؟
چطور دل آدمی مثل سيبی سرخ و پاکيزه لک يا تاول کوچکی برمی دارد و رفته رفته
می بينی که آن لک گسترده تر و عميق تر می شود و سرانجام از آن همه سرخی و عطر و طراوت گوی گنديده ايی باز می ماند که بايد با احتياط به ظرف زباله بسپاريش تا مبادا بپراشدو پيرامون را آلوده کند.
آن شب قطار حرکت می کرد و من نمی دانستم به سوی کدام هدف رو نهاده ام و زندگی را بازيچه ی کدام کودک پنداشته ام.امروز هم قطار در حرکت است،و به سرعت.
بازهم نمی دانم برای چه؟
کوه ها،درخت ها،صخره ها،جنگل ها به سرعت از پيش چشمم می گذرند و تصويرشان در هم می آميزد.کنار پنجره قطار ايستاده ام و نمی دانم دلم،این سيب گنديده ی خود را،به پهنه ی کدام بيابان پرتاب کنم...






        ای کاش؛
         به جای اثر انگشت از آدم ما
         اثر قطره اشک می گرفتند!!!
         به اين بهانه،
         شايد هر کس برای يک بار
         مهربانی را تجربه می کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر