زندگی
.
.
.
دلزده از ظلمت
در آرزوی زلال و روشنی
جیغ کشیدم و زار زدم
تا ذرات نور تن برهنه ام را در آغوش کشیدند
و
من
زاده شدم.
تو رفته ای
و
اين جا جامانده است
بازيچه هايت
بی بازيچه
بگو به چه بازی
روزت را می بازی؟
اکنون که به رود خشم خویش اندر شده ای
مگذار آوارهای دو سوی رودبار افسونت کند
چنین آسمانی را نابوده انگار
که نام می پذیرد از موجه های پندار.
بگذر بر هبا و هدر
عمری که بودی و انکارش کردی.
به تالار گریه ها درآ
غوطه ور در اشک بی نوایی نومیدان.
دوزخ را نه سرد می کند این رود
نه باز می ایستد از خشمش اژدها ی کبود.
چرا پنهان کرده خود را پرنده در این شاخسار
و
آوازش را نه؟
پنهان کرده شاعر خود را به هر دو جهان
و
شعرهایش را نه.
هر جا که می رسی با یک دو جام روشن
لحظه نیستی
تاریخی از خودت شده ای
چه قدر حوصله داری که همچنان هشیاری؟
غافل مشو از غفلت
واژه هایت را در الکل حل کن
بگذار رنگ بیاندازد،عطر بگیرد
وقتی گوارا شود شرابت از حضور آن دیگری
باشد که جام دیگری را
دیرپا تر از مست کنی.
.
.
.
دلزده از ظلمت
در آرزوی زلال و روشنی
جیغ کشیدم و زار زدم
تا ذرات نور تن برهنه ام را در آغوش کشیدند
و
من
زاده شدم.
تو رفته ای
و
اين جا جامانده است
بازيچه هايت
بی بازيچه
بگو به چه بازی
روزت را می بازی؟
اکنون که به رود خشم خویش اندر شده ای
مگذار آوارهای دو سوی رودبار افسونت کند
چنین آسمانی را نابوده انگار
که نام می پذیرد از موجه های پندار.
بگذر بر هبا و هدر
عمری که بودی و انکارش کردی.
به تالار گریه ها درآ
غوطه ور در اشک بی نوایی نومیدان.
دوزخ را نه سرد می کند این رود
نه باز می ایستد از خشمش اژدها ی کبود.
چرا پنهان کرده خود را پرنده در این شاخسار
و
آوازش را نه؟
پنهان کرده شاعر خود را به هر دو جهان
و
شعرهایش را نه.
هر جا که می رسی با یک دو جام روشن
لحظه نیستی
تاریخی از خودت شده ای
چه قدر حوصله داری که همچنان هشیاری؟
غافل مشو از غفلت
واژه هایت را در الکل حل کن
بگذار رنگ بیاندازد،عطر بگیرد
وقتی گوارا شود شرابت از حضور آن دیگری
باشد که جام دیگری را
دیرپا تر از مست کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر