یکشنبه، آبان ۱۹

اسفند ۱۳۸٧


لبخند میزنی، لبخند میزنم. پشت لبخندم پنهان می‏شوم.
تمام درونم نابود می‏شود و لبخند می‏زنم.
می‏دانم دیگر حرف‏هایم معجزه نمی‏کند... با کدام واژه بگویم؟
دلم تنگ می‏شود، دلم می‏گیرد... خسته‏تر از آنم که تقلا کنم...



اُفتاد
آنسان که برگ - آن اِتفاق زرد‌- می اُفتد.
اُفتاد
آنسان که مرگ - آن اِتفاق سرد- می اُفتد.
اما او سبز بود و گرم که اُفتاد...

و تنها ،من و خدا می دانیم که بودنت را کنون چه ضرورتی است.کاش بودی.


     یک نیمۀ ماه، من
     یک نیمۀ ماه، تو
     وای از این شق القمر
     که عشق را
     در آسمان خاموش کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر