تلفن زنگ زد. ساعت ١٠ شب.
همیشه خبر بد را صبح زود می دهند ،اما او با همه متفاوت بود،حتی رفتنش.
مادر بزرگ...که ما او را "مامانی" مینامیدیم،رفت. مامانی من را با همه لحظههایی که هرگز فراموش نمیشدند، تنها گذاشته بود. مادر بزرگ رفته بود
آن اتفاق ِ سرد، افتاد...
مامانی تنها فرشته ای که تا بدین جای زندگی ام دیدم و از نزدیک لمسش کردم، برای همیشه از پیشمان رفت.و این دیگر خیال نبود بلکه واقعیتی است که هیچ گاه از یاد من نخواهد رفت.
تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد! تو رفتی و من در حسرت سر نهادن دوباره در بالین تو و گرمای دستان پیر تو بر روی سرم ماندم.
هرگز داستان هایی را که برایم تعریف می کردی فراموش نخواهم کرد. نگاه زیبا و محبت آمیز تو را هیچ وقت از یاد نخواهم برد. از کنار ما رفته ای اما همیشه در قلب من جای خواهی داشت.دلم همیشه برایت تنگ خواهد ماند.
او آرام رفت
سنگ صبور و همیشه خندانی که در رفتن به امید شوق کودکانه اش هنگام اولین سلام و اولین بوسه چشم به راه می دوختم و هنگام آمدن به امید دعای خیرش و دیداری دوباره منزل را به انتظار می نشستم،اویی که گیسوی سپیدش می درخشید و دستان گرمش را می خواست به هنگام قدم برداشتن در دست بگیرم،عزیزی که تنها پناهگاه بی دغدغه همیشه کودکی و جوانی ام بود...این آرام فرسنگ ها دور از من به خواب رفت. همیشه مهربانم تنها به سفر رفت ، بی آنکه چشم به دستان من بدوزد تا دستانش را بگیرم . آخرین آب را آرام روی صورت مهتابی اش ریختیم و این بار نه با شال عربی همیشگی اش ( که مقنار می خواندش ) بلکه با جامه ای سپید موهایش را پوشاندیم و جامه سپید بر تنش نشاندیم...
مادربزرگ رفت بی آن که آخرین بوسه ام را بر پیشانی اش پاسخ دهد ! مادربزگ رفت بی آن که مثل همیشه با مهربانی بغض مرا به آرامش دعوت کند ! مادربزرگ رفت بی آن که دستان سردش ، دستان بی تاب و پر خواهشم را برای یک بار ، تنها یک بار بفشارد ! مادربزرگ رفت بی آن که برای آخرین بار به من فرصت دهد از راه برسم و به او سلام کنم...حتی بگویم خداحافظ !
من وقتی زمزمه کردم،مامانی خداحافظ که تنش بی جان بود.
*** در خبرها آوردیم در مراسم خاکسپاری جمعه ١٣، اردیبهشت هشتاد و هفت، گنجینه ی خویش را به دست خاک می سپاریم. ***
من به پایان زمان نزدیکم، شوقِ فریادِ مرا میشنوی؟
من اگر دلزده از بارانم، من اگر خسته از این تکرارم، من اگر تنهایم، غصهای نیست
که این تنهایی راه این آبادیست، تو به این دلزدگی هیچ مگو
که من اینجا شب و روز پشت این سایهی سنگین قفسی میبینم
من و این دلزدگی، سالهاست که بر سایهی شب مهمانیم
بیش از این تابم نیست، تو اگر میترسی، با منِ خسته نیا و همین جا بنشین
تا که روزها گذرد، پیرمردی آید و گوید... ای مسافر
منتظر بر چه کسی، بر سر راه نشستی؟ سالها هست دگر خشخش برگ خزان
زیر پای خستهی رهگذران بر نمی خیزد از این کوچهی سرد
سالها هست که ماه روی تاریکی شب میتابد
و کسی سر به بالا نگرفته است ببیند رخ زیبایش را!
سالها هست کسی، رویشِ غنچهی یاسی ندیده است به این باغ کهن
تو اگر میمانی، قصه این است
بدان ..
آه تقدیر است
بر آیینه ی مهتاب .
حاشا نخواهم کرد
رویایت را
که هر شب
میهمان مقدر من و آیینه هاست...
سرم گرانبار است
از هیچ
و هیچ
چه سنگین است امروز
از آن همه صدا که به گوش کسی نمی آید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر