دوشنبه، آبان ۱۸

اسفند ۱۳۸۸


هنوز یادمه کلاس اول دبستان بودم،روز تولدم  بود و دلخور از این که تابستون دنیا اومدم و نمی تونم همکلاسیامو برای جشن تولدم دعوت کنم،و مثل همیشه همه بچه های کو ر و کچل فامیل در این جشن حاضر بودن.یکی از این مهمونها دختر معلمم بود که دست بر قضا مادرش هم همکار خاله من بود،که این دختر خانم  یه گلدون از جنس شیشه هدیه اوورده بود، منم تا کادو رو باز کردم و چشمم به گلدونا افتاد گفتم این که به درد من نمی خوره، جای شما خالی چنان بنای عر زدن گذاشت که به زور ساکتش کردن،خلاصه اوون شب گذشت،اما چشمتون روز بد نبینه فرداش مادر گرامی دست منو گرفت و برد در خونه اونا برای عذر خواهی که یعنی هدیه هر چی باشه آدم قبول می کنه و تو ذوق طرف نمی زنه و رد کردن هدیه بی حرمتیه و از این جور حرفهای اصلاح کننده رفتار کودکان،خلاصه دردسرتون ندم این برای من درس شد که برای پیشگیری از هر گونه خطر احتمالی کنف شدن و عذر خواهی بر خلاف میل،هر هدیه رو با ذوق فراوون تحویل می گرفتم و کلی تشکرات غلیظ ابراز می داشتم تا اوون جا که امر بر همه مشتبه شد که هر چیزی رو حتی اگه از سطل زباله سر کوچه هم در بیارن می تونن به من هدیه اش کنن و منم کلی ذوق مرگ می شم،امیدوارم یا خودت این جوری فکر نکنی که نوع و قیمت اوون هدیه مهمه،اوون چیزی که آدمو اذیت می کنه اوون بی حرمتیه که پشت بعضی هدیه ها و نحوه اهداش خوابیده،و یا از سر باز کردن و رفع تکلیف کردن،امیدوارم درست گرفته باشی چی دارم می گم و بی راهه نرفته باشی،آره با خود توام.اصل حرفو بفهم.





 می توان به ریش دریاچه ها خندید وقتی عاشقانه ها را در جویبار می ریزند و چه تفره ای می توان رفت ،وقتی عاشقان کنار جوب نمی توانند بر انعکاس ماه در آب خیره شوند و برای موعود نماز را بر گردن می آویزند. راستی که می توان به ریش دریاچه خندید وقتی ماه در آن نمی زاید و عشاق در آن نمی گریند و حجمش را نمی توان نفس کشید،جز بوی ناعادلانه ای از آن که نفس مرگ را عمیق می کند.

سالیان دراز گذشت تا از هم گسستیم،دیگر چه برای گفتن داریم؟اکنون مال منند،سرمای آزادی در دل و تاج سیمین بر سر.نه خیانتی،نه فریبی!دیگر نیاز نیست،همه شب گوش بسپاری تا برایت دلیل بیاورم که حق با من است!آنگونه که همواره اتفاق می افتد،سایه نخستین دیدارمان حلقه بر در زد،نگشودم،آخرین جام را می خورم به سلامتی پیوندی که از هم گسست...لبانی که دروغ گفتند...چشمانی که چون گور سرد بودند...و قلب هایی که به خطا تپیدند...



ساعت سه نیمه شب باد شدید پیچیده توی اتاق و من دلم نمیاد توی این زمستون گرمی که گذروندم این باد سرد رو از دست بدم، شمع نیمه جون ومعطرم روشنه،یه لیوان نسکافه داغ توی دستم ،mp3 داره تو گوشم می خونه همه چی آرومه،من چقدر...،اگه اتفاق خاصی نیافته،اگه همه چی رام باشه فردا دارم می رم سفر،آرایشگاهمو رفتم ،چمدونمو بستم،دارم می رم زادگاهم،باید شاد باشم و از حال و هوای اون جا بنویسم،اما جایی میان قفسه سینه ام تیر می کشد باید قلبم باشد،آخ اگر،تنها اگر این سه عزیز حاضر و دو عزیز درخاک خفته ام آنجا نبودند تا هرگز هرگز پایم را حتی تا حوالی آن جا نمی گذاشتم،قلبم تیر می کشد،سال 88 سال مزخرف و بدی بود که تا عمر دارم از آن به بدی یاد می کنم، بدی‌هاش اونقدر زیاد و عمیق بود که منو محکم کوبید زمین،محاله این سال نحس از یادم بره. پر از تجربه ها و حس های تلخ‌ پر از لحظه های دلزدگی ،خوشحالم که 88 داره نفس های آخرشو        می کشه. داره خاطره می‌شه،خاطراتی که هر وقت یادت بیاد باید بغض کنی، دور از چشم بقیه اشکای یواشکیت رو پاک کنی و خودت رو درست و درمون شاد نشون بدی تا خودتم گول بخوری که چقدر شادی، اما بالاخره داره تموم می‌شه...یه وقتی،وقتی می رسیدم اهواز حس خوبی داشتم اما حالا ازش متنفرم ،و وقتی برمی گردم تهرون حالم بهتره،این جا تهران است با همه دردسراش و من آرامم،این تهران تا وقتی تو رو داره قشنگترین شهر دنیاست. رسیدن بهار ، وقتی سرمای زمستان در تار و پودت رخنه کرده باشه، چه سود؟! گرچه آرزوی نیک داشتن دیرگاهی‌ست کهنه شده ولی به هر حال امیدوارم سال آرام و بدون دغدغه‌ای داشته باشید،امسال هم  با همه خاطرات تلخ و شیرینش , روزهای بد و بد و بدش ، می شه سال گذشته،درست مثل همه سالهای دیگه،این قافله عمر هم که هر سال تند تر از سال قبل گازشو گرفته و بیخیال هم نمیشه. 89، لطفا سال خوبی باش...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر