سال ها پیش دل در گرو روی تو بود،خنده ای کردی و از منزل مقصود گذشتی.
هرچه فریاد زدم، داد زدم در پی قلبت، رفتی و بی خبر از مرگ دلم بازنگشتی.
دل فرو ریخت پس از رفتن تو در خم سینه، سینه گنجینه بی تابی من شد.
اشک گرمی که چکید از سر غم بر یخ آهم، شاهد روز خموش من و بی خوابی من شد.
تیره شد ثانیه های نگرانی، در عبور قلم از لحظه تلخ صفحاتم ،
یاد زیبای تو در خرمن غم شعله ورم کرد،عهد بستم که تو را دفن کنم در لحظاتم.
روزها در پی هم رفت و فراموش نکردم،گرمی دست شماتت گر غم را،
دل به دریا زدم و در گذز عشق نهادم،قلب و خاکستر جامانده ز آوار دلم را.
تاریخ به جنون ویرانی رسیده، رویاها به غارت می روند،
مهربانی منقرض می شود. حنجره ها آواز را از یاد می برند،
خزیده در خود
ماهیت، سرشار ِ بدنامی و احساسات، لبریز ِ تجاوز
.
.
.
سرگردان، خزیده در خود
کرکس ها بر لاشۀ روح های تاراج زده پرواز می کنند
آزادی در حد سکوت، قلب ها اسیر فلسفه
گناه آلوده خزیده ام در خود
و
.
.
.
آرزوی بودن با تو را نقاشی می کنم!!!
رو در روی آیینه قدی ایستادم،تُرد،جوان،کشیده،باغرور گفتم:بهتر از این ممکن نیست.جامه ام سبزآبی بود،رنگی که پوستم را جلا می بخشید.انگشت های دو دست را شانه وار گشودم،در موهایم فرو کردم،آنگاه خرمن موها را روی شانه هایم رها کردم.نگاهی به ساعت مچی انداختم،الان خواهد آمد.دلم می لرزید،گونه هایم داغ،گلویم خشک بود.نگاهی دیگر به سرتاپایم انداختم.چه کم داشتم:هیچ!
جلو آیینه ایستاده ام،خسته،اندکی فربه،با چشمانی که به منت خط چشم اندک فروغی به آن ها بخشیده ام،با موهایی که چندین بار به رنگ های گوناگون آراسته ام،زیتونی،نقره ایی،قهوه ایی،با این همه رنگ سفید به چشم می خورد،بیش از پیش.چه کم دارم؟همه چیز و بیش از همه طراوت جوانی و ساده دلیِ کودکانه،و اکنون دستی دارم که به جای دل می لرزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر