دوشنبه، آبان ۱۸

آذر ۱۳۸۸



     مشتی گره کرده بر افراشته و محکم
     یا دستی گشوده به خواهش، دراز و منتظر
     انتخاب کن
     زیرا روزی به یکی زین دو می رسی




و آغوش آشنای دلتنگی که مرا به خود می خواندو اشکهایم که بودنشان را در حضورت انکار می کردم و تو به چشمهای تشنه ام      می خندیدی.امروز به بهانه نبودنت می بارند،آرام وبی صدا ترانه تنهایی مرا زمزمه می کنند.کبوتر دل اسیر قفس بی پناهی است،و از میان سایه های ترس و تردید تو را فریاد می زند.باز هم غروب، باز هم سکوت از تو خواندن و قاصدکی که از پنجره قلبم به آسمان حضورت پرواز می کند،و نگاه من تا آفتاب برای بازگشتش بیدارمی ماند.




وقتی که شب پرده‌ای می ‌شود بر نسیم
و کنار می ‌رود
وقتی که یک تنهایی هزارساله در من حلول می ‌کند
وقتی که دیواری نیست میان من و تو
از همین راه دور
وقتی که در یک لحظه رعدی در دل هر دومان می ‌زند
و بارانی در دل یکیمان کافیست
تا هر دو خیس شویم،
تنها یک تلنگر، یک اشاره، یک حرف
کافیست تا فاصله تبخیر شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر